پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
به این جا رسیده ام که "تو" تنهاضرورتِ مَنی ، به عبارتِ دیگر :«گور بابای همه چیز بدونِ تو ..»داشتنِ تو،اوجب واجبات است،واجب تر از حفظِ نظام حتی ..اصلا مگر می شود تو را نداشت..؟تو "ضرورت" داری ..آنجا که عَصرها در انتخابِ لباسمُردد می شوم و دستهای تو بایدیک رنگ را خوشبخت کند ..تو ضَرورت داری،آنجا که میخواهم «ولیعصر» راپا به پای چنارهایش گز کنم وتوباید با انگشت مغازه ها را نشان دهیتا من رَصد کنم ..تو ...
گفت : بیا به عقاید هم احترام بگذاریم !گفتم : نه دلیلی دارد و نه ضرورتی ،همین که کاری به کار همنداشته باشیم کافیست !...
تو را دوست میدارمبیآنکه بدانم تو ضرورت منی!آب را که مینوشی، هوا را که میبلعینمیفهمی جیرهبندی چه مکافاتیستتنها در نبودِ تو بود که فهمیدمدوست داشتن تومایهی حیات من است...