شنبه , ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
تو را دل برگزید و کار دل شک برنمی داردکه این دیوانه هرگز سنگ کوچک برنمی دارد!تو در رویای پروازی ولی گویا نمیدانی...نخِ کوتاه دست از بادبادک برنمی دارد! برای دیدن تو آسمان خم می شود امابرای من کلاهش را مترسک برنمی دارداگر با خنده هایت بشکنی گاهی سکوتش رااتاقم را صدای جیرجیرک برنمی داردبیا بگذار سر بر شانه های خسته ام یک باراگر با اشکِ من پیراهنت لک برنمی دارد....
لبخند زدی فکر انار از سرم افتادلرزیدم و از شانه ی من ارگ بم افتادتا چشم گشودم دلم از شوق تو سر رفتتا پلک زدی حادثه ها پشت هم افتاد تا بافه ی گیسوی تو در باد رها شددر کار گره خورده ی ما پیچ و خم افتاد با سر نخ یک بوسه به دنبال تو آمداین کودک یک ساله که در هر قدم افتاد بعد از تو که طنازترین فاتح قرنیاین قلعه ی ویران شده در دست غم افتاد بر سنگ مزارم بنویسید فقط عشقای عشق! بیین نام خودم از قلم افتاد...
برایم آبشاری ریخت روی شانه ها ،امّاحواسم پرت بود و باز جریان را نفهمیدم.......
من منتظرم، شانه ی من ساحل امنی ستآماده ی آن لحظه که لنگر زده باشی...
نگارم میخرامد دادِ آهو میرود بالاطلا میپوشد و نرخ النگو میرود بالاخیالش بگذرد از کوچه ی درویش مسلک هاصدای ناله یِ هی های و هوهو میرود بالانمیدانم قبولم کرده مَردِ قصه اش باشم؟از او میپرسم و هربار ابرو میرود بالابرای درک او دیوارها باید فرو میریختولی در شهر ما هی برج و بارو میرود بالامن آن لبخندها را زیر آن چادر پسندیدمنبینم چادرت یک روز یک مو میرود بالا!...