سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
یادم نمی آیدکی شدیم عروسکی چرخان در دست دیگران...که خوب بازی هایشان را می کنندیک دم در آغوشت میگیرندبوسه ایی بر گونه ات می زنندو تورا در دستانشان می چرخانند و کل دنیا را به زیر پایت می گذارنداما لحظه ایی نمی گذرد که با فریادهایتدر سکوتِ کنج تاریک اتاقگوشَت را به پرتگاه عالمِ سکوت دعوت میکنیمی دانی....صدای شکستنت به گوش هیچ کس نرسیددل هیچ کس را هم نلرزاندحتی بغضی گلوی کسی را نفشردو تو تنها مانده اییهمراه با آن غم عروسک ...