با تو ؛ هرگز نباید صلح کرد، چرا که جنگیدن با ارتشِ نگاهت پیاپی و بی درنگ ، خواستنی ترین آشوب جهان است.
چشمانت آفتاب سرخ عشق است؛ و من هم آفتابگردانی... که میگردم با هر تابشِ رخِ نگاهت...
قاصد شرمنده از قاصدکِ آرزو باخبر از پرپر شدنِ بالِ خیال و غرق از عرقِ غم؛ بر جبینِ عشق طبلِ ماتم می کوبد، های های آشنا... می نشیند بر گوش غریب دست به دامانِ که شوی..؟ معرفتِ عشق؛ دست در دستِ کوچِ ابدی بگریخت از خانه ی دوست، لیکن اِی...
خاطره هایت را آویز کرده ام به دامنِ خیالم؛ تا هر دَم می گردم به دورت... آن هم بگردد و بچرخد به دورم... اما افسوس... که زبانم از غم نمی چرخد و لبی باز نمی شود... آنهم این لبِ مانده از فراقِ لبخند... من با ترکِ دل ، درّه ی...
شدم مجنون تو نشدی لیلی من... شدم فرهاد تو نشدی شیرین من... شدم شاملوی قصه هایت دل ندادی...نشدی آیدای من... بگو...شاید دلت قصه ی تازه می خواهد؛ پس مینویسم از نو... تو معشوقه باش و منم عاشق و به نامِ عشق می نویسم از عشق؛ که هر دَم میگردم به...
میگویند فراموشی فرای هر دردیست نمیدانند که فراتر از فراموشی، همآغوشی با دلتنگیست...
خواب دیدم ساکنانِ این شهر دیوانه وار می گریند! آفتابِ عشق را با بی مهری تمام به زیر می کِشند! و هر کدام دلِشان را از امانتِ دیگری گرفته و در جای خودش آرام آرام ، برای همیشه می خوابانند! نگاه ها نه شور و نشاط دارد و نه عشق...
شب که بشود کاری ندارم... جز مرور واژه واژه ی نگاهت...
گویا ماموریت یافته ای...!! که بخندی... تا مرا چال کنی در چاله های گونه ات...
شب که بشود کاری ندارم... جز مرور واژه واژه ی نگاهت
آرام بودنم را... مدیون کسی هستم که پریشانی ام را در آغوش گرفت
حاشا کردم دوست داشتنم را... و به ناچار خیالم را به بیخیال ترین فردِ دنیا مانند کردم! و در تاریک ترین گوشه ی وجودم به دور از هر حرف و سخنی... هر نگاهی... هر صدایی... آرام آرام پنهانش کردم ! ممکن نیست متوجه اش شوی و یا پیدایش کنی !...
رگ خواب دلم افتاد به دست نگاهت و روزگارم شد تکرار * ای وای من *
و چه خوشبخت شدم من عاشق که بی دلیل این نگاهم رسوای لاله های سرخ عشقت نشد
رها شو... رها شو از هر چه که تورا محدود میکند از هرچه که بال های پروازت را در دستانش می فشرد از هر چه که آزادی ات را زیر پاهایش نابود میکند رها شو... آزادی آنقدرهایم دشوار نیست تعریف آزادی مگر غیر از این است که آنطور که بخواهی...
پرواز را دوست دارم با دوبال خیالت برای صعود به سوی دنیای جذابِ با تو پرواز را دوست دارم با رنگینی آسمانِ نگاهت تا با شادی حاصل از آرامشِ باتو نقاش طرح های عشقِ زندگی ام باشم جانم... این پرواز را دوست دارم با جنس تک وجودِ خودت که فارغ...
یادم نمی آید کی شدیم عروسکی چرخان در دست دیگران... که خوب بازی هایشان را می کنند یک دم در آغوشت میگیرند بوسه ایی بر گونه ات می زنند و تورا در دستانشان می چرخانند و کل دنیا را به زیر پایت می گذارند اما لحظه ایی نمی گذرد که...
وقتی که به روزهای قبل از تو فکر میکنم متوجه میشم که تو چقدر خوب کارت رو بلد بودی چقدر توی زندگی من نقش خوش رنگی داشتی آخه کی میتونست فکرشو بکنه که تو از یه آدم گوشه گیر و خجالتی که سعی داره از عالم و آدم فرار کنه...
بی مهابا خریدی نگاهم را و به گمانم دشت چشمانم پر شد از لاله های سرخ عشقت و دلم چون مزرعه ایی سرسبز به بلندای قامت جوانه های عشقت نگریست جوانه هایی که تو بذرشان را به ارمغان آوردی و سرزمین خشک رویاهایم را با دانه های عشقت بهاری کردی...
من می بالم به اسارتم و اینکه یک عاشقم عاشق تک تک میله های این قفس عاشق بال های شکسته شده در حسرت پرواز عاشق تماشای این دنیا از پَس حفاظ های این خانه من به این اسارتم می بالم همراهی با دنیا دیدن طلوع و غروب خورشید عمر ایستاده...