عصر یک تابستان داغ بود.
سایه ای کوچک، دزدانه از آخرین ذرات خورشیدبر روی فرش لاکی رنگ اتاق رژه میرفت.
پنکه سقفی اتاق مدتهابود از کار افتاده و فرسوده شده بود، بنابر این روزهای تابستانیم را باهمان بادبزن دستی کوچکم،که از جنس برگ نخل سبزبود،با دشواری سپری میکردم...
اهل کتاب...