سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
می رسد فصل بهار و میرود از دل غبارآسمان رحمی کن و بر خاطرات من نباربر من دل خسته که دارم هوای زندگیگرچه عمرم سرشده در کوچه های انتظارانتظار دست گرمی که مرا گم کرده استخاطراتی که به دادم میرسد شب های تاریاد چشمانی که مرهم میشود بر زخم دلزندگی بی خاطرش هرگز ندارد اعتبارآه، از دلتنگی عشقی دم تحویل سالفکر یاری که پُراست از خاطرات ماندگاربا خیالش سیب و سبزه میگذارم روی میزسفره ی هفت سین من پُر میشود از عطریار...
آخ از دلتنگی عشقی دم تحویل سالفکر یاری که پُراست از خاطرات ماندگاربا خیالش سیب و سبزه میگذارم روی میزسفره ی هفت سین من پُر میشود از عطریار...