شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
اندوه را می تکانَد از یقه پیراهنمانگشتانی که جمعیّتِ یاری استبه گاهِ تنهاییدر تو نگاه می کنم،شعر فراموشم می شودای ابر بردبارکه آسمان اتاق را به حرکت درمی آوریو چون قصیده ای بلند بر من فرود می آیی!لبخندت عفو عمومی استبر گناهانِ منطعم دهانت رادر جیب هایم بریزمی خواهم به دیدنِ ماهی ها که رفتم،دستِ خالی نباشم...