چهارشنبه , ۵ مهر ۱۴۰۲
در امتداد صفر عاشقیاندوه نداشتنتدر من جوانه می زندای کاش آمدنتهمچون خواب همیشگیتعبیر می شدتا دلتنگی هاییکه در قلبم ریشه کرده اندبه چشم هایتگره می خوردمجید رفیع زاد...
خوشحالی من بزرگ، اندازه ی کوهاندوه، به قدرِ یک سر سوزن شدرضا حدادیان...
شعرآخرین شفای اندوهآدمی است......
به گمانم اندوه،پرنده ای ست،[غمگین]در غم جفت اش. زانا کوردستانی...
در این عصر کِش داربا این زوزه یِ باد مشرقی گلاویزموای پنجره اندوه نبودش مرا می کُشد...رویاسامانی۱۴۰۲/۴/۱...
«اندوه» یعنی: «روزِ آمدنت رفت» فردا «روزِ رفتنت می آید»علیرضانجاری(آرمان)...
در ادامۀ رفتنت بهار نیامددردی که از زمستان تعقیبمان می کردبه استخوان رسید...اندوه آدم های زیادی در من است؛آدم هایی با چشم های غمگین وخاطرات تلخ...حرفی نیستروزهای رفته در تقویم مانده اندبرگردبر گُردۀ این اسبِ مرده، نهیبِ شادی بزن سلمان نظافت یزدی قسمت عمیق، قسمت کم عمق...
اندوه کاری کرد که صدای ترک های قلبم را واضح تر از هر دفعه می شنیدم؛اما آخرش قلبم با صدای بلندی برای همیشه سکوت کرد! هیلا بهرامی@sheer sefid🌱🤍...
اگر میخواهید واقعا زندگی کنیدباید تلاش کنید تا در اندوه دنیاسرخوشانه مشارکت کنید.-جوزف کمپل...
خسته بودم خیلی خسته...دوست داشتم در کوچه ها قدم بزنم، زیر درخت های زرد شده. دوست داشتم حرف بزنم حتی با خودم؛ اما من مرده بودم!مدت هاست که زیر انبوهی از غم و درد دفن شده بودم! و مدت هاست که به دنبال جنازه ام میگردم.هرچه میگردم انگار فقط به دور خود چرخیده ام! دلم میخواست وقتی جنازه ام را پیدا کردم، او را آرام در آغوش بگیرم و زیر گوشش نجوا کنم:- شاید تو را گم کرده باشم، شاید به تو بی توجه بوده باشم؛ اما من همیشه دوستت داشتم و دارم. اکنون آ...
بارانهمیشه اتفاقی نمی باردگاهیاندوه من و توستنازل می شود از آسمان...
دلتنگیخوشه انگور سیاه استلگدکوبش کنلگدکوبش کنبگذار ساعتیسربسته بماندمستت می کند اندوه......
اندوهِ مردابم و ..دریاست ، حسرتِ هر روز من✍ سردار...
گفت اندوهت به برگها بسپار پاییز است می ریزند سپردم بیخبراز آنکه درخت خانه ام کاج بود...
گفتی که: چو خورشید٬ زنم سوی تو پر٬چون ماه٬ شبی می کشم از پنجره سر!اندوه٬ که خورشید شدی٬تنگ غروب !افسوس که مهتاب شدی٬وقت سحر! ...
از رهگذرها غیر اندوهی نمی مانداز خرمن گل های بادآورده جز بویی...
بایدبه آغوش بکشم تو رادلم از اندوهمی لرزد.....
اندوهچون پرنده ای پر و بال شکسته می خواند فراز خانه ام،دیگر این دل شبی نیست به نیایش ستاره چلچراغ نیاویزد،فراز خیمه های خاک،این گونه که فرو میشکنم،کوه به فریاد استو درخت اشارتی ست تا در سرا پرده سبز بنشینم.برای دلی که بارانی ست،برای ستاره ای که می سوزد،در تنهایی آسمانی هیچ به تماشایش نیست.آه ای پرستو،تو که از هجرت جاودانه سرشاری،بگو کدام آسمان در نگاه تو بودکه اینگونه باغ از کرانه هایت می شکند.بگو کدام آفتاب فراز خاک خ...
آه...دلهامان اسیر حسرت و درد و غم استسهم ما از زندگی دریای رنج و ماتم استما کم آوردیم از بس زیر سقف آسمانزخم خوردیم از غریب و دوستانِ همزباننا امید و خسته از این بی مرامِ روزگارمانده بر دلهایمان صد زخم کهنه یادگاردر هجومِ لشکر غم زندگیمان شد تباهعمرمان طی شد به رنج و حسرت و اندوه و آه...
در نهایت من همانمهمان نخستین شاید برای تو اولین نبودم ،ولی تو برای من اتمام این قصه عریض و طویل بودی حال من ایستاده ام .در ابد...ابدی که سرانجام من است اینجا در این سرزمین دور و روشن در این پهنای دور از اجسامدور از تمام معنی ها من ایستاده ام با حجمی از اندوه که سینه ام را میشکافت اندوهی شیرین مرا از اغما بیدار کرد من در نهایت ایستاده ام در این دور... جانمفکرم تمام بودنمتویی؛تو ...❤️...
یه وقتایی همچی هست اما همچی کافی نیست.چون اصلا کافی نیست چون اونی که باید باشه نیست...
کم نشد از گریه اندوهی که در دل داشتم پاک نتوان کرد با دامان تر آیینه را...
در هزار توی زمان گم شدمنمی دانم به کجا می روماصلا مقصدم کجاست تا کی قرار است برومفقط می رومغم و اندوه به دنبالم افتادهمی خواهد مرا در خود غرق کند...
ای گل خوشبوی من دیدی چه خوش رفتی ز دستدیدی آن یادی که با من زاده شد بی من گریختدیدی آن تیری که من پر دادمش بر سنگ خورددیدی آن جامی که من پر کردمش بر خاک ریختلاله ی لبخند من پرپر شد و بر باد رفتشعله ی امید من خاکستر نسیان گرفتمشت می کوبد به دل اندوه بی پایان منیاد باد آن شب که چون بازآمدی پایان گرفتامشب آن ایینه ام بر سنگ حسرت کوفتهغیر تصویر تو در هر پاره ام تصویر نیستعکس غمناک تو در جام شرب افتاده استپی...
هیچ حقیقتى نمى تواند اندوهى را که براىِ از دست دادن یک عشق احساس مى کنیم، درمان کند. هیچ حقیقتى، هیچ صمیمیتى، هیچ نیرویى، هیچ مهربانى نمى تواند این اندوه را درمان کند. تنها کارى که مى توانیم بکنیم، این است که ببینیم اندوه تا آخرین ذرهٔ درونمان را پُر مى کند و چیزى از آن بیاموزیم، امّا چیزى که مى آموزیم، در رویارویى با اندوه بعدى که بدون هشدارِ قبلى به ما یورش مى آورد، هیچ کمکى نمى کند.- هاروکی موراکامی- جنگل نروژی...
آه ای خالق بی همتا!!!! آیا من آن هنگام که از گِل بودم، از تو خواستم مرا به قالب بشر درآوری؟ آیا من بودم که از تو خواستم مرا از تاریکی و ظلمت بیرون بکشی؟ از آن جا که این خواست من نبود که پای به هستی بگذارم، منصفانه است که مرا باز به خاک مبدّل سازی، اما انصاف نیست که مرا بی خواست خودم بیافرینی و آن گاه این شوربختی و اندوه بی پایان را به جانم بدهی......
اندوهِ من این است که در دفترِ شعرم یک بیت به زیبایی چشمِ تو ندارم...
در زادگاه ِ من..نه خیابانی است و نه کافه های دنج من اندوهِ تو را به صخره ها و کوهستآن می برم 🔹 [سردار ]...
فارغ نمی شوم از اندوهدیری ست حامله ام...
چه بگویم ...درد این کوه مرا خواهد کشتآب آن اندوه بزرگچشم ها را خواهد شستکوه کوچک ... کوه غم ... کوه بزرگ ...شعر خوب ، شعر غم ، شعر غریبچه بگویم ...ما را خواهد کشت این درد عجیبرعنا ابراهیمی فرد...
یکی مرغ برکوه بنشست و خاست چه افزود بر کوه بازو چه کاست من آن مرغم و مملکت کوه من چو رفتم جهان را چه اندوه من...
شبیه برگ پاییزی پس از تو قسمت بادم،خداحافظولی هرگز نخواهی رفت از یادم، خداحافظو این یعنی در اندوه تو می میرم، در این تنهایی مطلق که می بندد به زنجیرمچگونه بگذرم از عشق، از دلبستگی هایمچگونه می روی با این که می دانی چه تنهایم؟خداحافظ تو ای همپای شبهای غزلخوانی، خداحافظبه پایان آمد این دیدار پنهانی، خداحافظبدون تو گمان کردی که می مانم، خداحافظبدون من یقین دارم که می مانی ...شاعر سید مصطفی تقوی...
چارلز بوکوفسکی :و نمی دانستم آیا این اندوه است که ما را به تفکر وا می دارد یا تفکر است که ما را اندوهگین می کند!...
به زبانی غیر مادریبا الفباهای بیگانه به مفهوملبریز از واژه های معلقشعری خاکستری راپیچیده در لفافه ی اندوهبرایت هجی خواهم کردکه به هنگام سخنزبان را در حنجره فرو بکشدآتش فشان به گوش باایستدرعد لکنت بگیردو سیل طغیان کندمیگریزم از این سکونپابرهنهباور کنباور کن در این دارالمجانین گنگبه زبان های مکررشعر دندان گیری برایت ندارمو آنقدر خاموش مانده امکه لبهایم از فرط فروبستگیدر آغوش مرگخاک میخورند ......
(( نیمه تاریک اتاق))در نیمه ی تاریک اتاقتصویر تار زنیکه به سوگ شعرهایش نشسته بوددیده می شدبوسه های نکرده اش راحریصانهاز شمشاد های جامانده در گل های پیراهنشبا لبخندی غبارآلود می چیدبر خاکستر سوخته ی خاطراتشبر هجرت گرمای تنشعریان می رقصیدو پرهای طلایی سینه اش پوست می انداختطعم کال لبهایش رابه سلامتی اندوهشسر می کشیدتلختلخزنی طرد شده از بیگانه ترین عشقکه گونه هایش به کبودی می زدزخم هایش مدام ویار...
کسی مثل تو که قلب مرا کرد ویران نکردانچه تو کردی با دلم چنگیز با ایران نکردخوش نشاندی داغ بر سینه ام دستت درستباز هم چاره بر بیماری آن روح سرگردان نکردباغ ات آباد ای عروس حجله نامردمانهیچ باغبانی میوه اش را این چنین ارزان نکردچاله میدان دلت با لات و نالوت دم خور استداش اکل غیرت من ام که دست بر مرجان نکردسربلندم گرچه دل را باختم در پای عشقمثل فانوس ام که مرد و صلح با طوفان نکردمنتظر باش از مزارم عشق بیرون میزندمرگ م...
پنجشنبه ها دنیا پوچ می شود! تو می مانی، و اندوه کسانی که جای خالی شان تا ابد در دلت تیر می کشد......
سالیانی ست که مجنونِ حجابت شده امدیده ام روی تو و مستِ نقابت شده امسالیانی ست که در میکده ، اندوه کِشمساقی ام باش که من پا به رکابت شده ام......بهزاد غدیری (شاعر کاشانی)...
بغضیم که تویِ سینه ها پنهانیم خاکسترِ زیرِ آتشِ دورانیم در باور بی کرانه ای از اندوه ابریم که در تدارک بارانیم...
خسته ام کاش کسی حال مرا میفهمیدیا که دل با غم و اندوه جهان میجنگیدخسته ام کاش که این بغض گران سر برسدعمر دنیای من ای کاش به اخر برسدنه به غربت دل من شاد و نه در خانه دوستزخودی خوردم و از دوست رسد هرچه نکوستخسته ام خسته تر از انکه بفهمید مرامقصدی نیست مرا کاش نپرسید کجاروزگاریست در این غصه و غم مینالمز جدایی و از این فاصله ها بیزارممرهمی نیست به حال دل بیچاره مندرد و دل میکنم ای دوست مرا زخم نزن...
ای زندان نا امن تاریخ!ای به بند کشیده شده...!ای که در تو تسلسلِ قرن ها سکوت خسبیده است؛ای که تنها رنگ رخسارت سیاهی است و سراسر غم و اندوه و ریا...!تو را با ما چه خواهد شد...؟ما را با تو چه تدبیری است؟ای که تنها ثمره ات از بودن نا امنی است؛چهره ی سرنوشت خود را مقابل آئینه ی شرمگون و غبار گرفته ی تو قرار می دهم...چقدر رنگ تیرگی ات را در رخسارم هویدا می بینم... نمی دانم؛شرف و حیاتم به شدت ضربه خورده، بیماری لا علاجی گرفته ام؛روزه...
هر روز تو بر عشق بزن لبخندیبر هر غم و اندوه بزن لبخندیبا عشق بلند شو به پا خیز هر روزای آنکه مثال گل ، به ما میخندی«بهزاد غدیری»...
دلم ،ویرانه ای بود از غم و اندوه بی پایانتو،این ویرانه را ،کوبیدی و،ویرانه تر کردی!منی که،هرنفس ،دیوانه ات بودم،بگو آخرچه سان آمد دلت ؟،کین سان،دلم را،پرشرر کردی؟!...
من بلدم آنقدر دیر بخوابمکه اندوهم را خواب کنماما یکی به من بگویدکی بیدار شوم از خوابکه اندوه زودتر از من بیدار نشده باشد......
اینجا خبر از مهرو وفانیست،سفر کنامید به تاثیر دعا نیست،سفر کناینجا همه از عشق به انکار رسیدنداین عشق به جز خبط و خطا نیست،سفر کنتقدیر گریبان همه گیرد و افسوسمقصود به جز درد و بلا نیست،سفر کنیک عمر به غیر از غم و اندوه ندیدیعمرت ز غم و درد رها نیست،سفر کناکنون که به جز آه نمانده است برایتدیگر به صلاح تو بقا نیست...سفر کن!محمدحسین سرخوش...
همیشهدر ناگهانی ترین لحظه، عزیزترین دارایی مان از دست می رود!و ما درست همان موقع یادمان می افتد، چقدر "دوستت دارم" هایمان را نگفته ایم، " از اینکه دارَمت شادترینم" را نگفته ایم..همیشه دیر یادمان می افتد برای آنچه که داریم با خوشحالی شکر گوییم .همیشه دیر می شودو ما بعدَش، تمامِ اندوهمان از حرف هایی ست که نزده ایم....
به گمانم اندوه،پرنده ای ست تنها،در غم جفت اش، [غمگین]که حدِ فاصلِ دو کوچ،بال هایش را سست می کند. سعید فلاحی (زانا کوردستانی)...
به آتش گفت : نسوز تا کمی آرام بگیریآتش گفت :آنگاه توشبهایت را چگونه گرم خواهی کرد؟و از آن پس نیز ، اندوهشومینه عشق راروشن نگاه داشت... جلال پراذران...
کاش با تو نسبتی داشتممثل بهار که با شکوفه پرتقالبوی خاک که با قطره های بارانیا اندوه که با سکوتِ ماه...کاش با تو نسبتی داشتم...
فرزندانمدنیا حزن و اندوه را بی شمار بربی وفایی اش در زندگی خوش رنگمی کند ،،عشق و دوست داشتن تنها واژه ییاست که رنگ ماندن می گیردهنگامی که جهان به کام شما استفخر نفروشیدهنگامی که علیه شما است صبرپیشه کنیدهر دو تمام شدنی استخداوند در قلب دو شاه رگ نهادهمرگ و زندگیدو چشم داده و زبانی سرخ کهخوش رنگ ترین ها را جاری کنید وببینید که عطر وجودش با شما سهیم است ،،پس زیباترین ها را نفس بکشید و برزمین جای بگذارید که دنیا مرد...