پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
جز بغض ندارم پناهی دگر منلعنت به خودم که دادم به عشق تنفرهاد شدم و گمان کردم میشود شیرینماما ز بیستون،اورا با خسرویش میبینمندانستم او خسرو را میخواهد نه من رااو صلح را دوست دارد نه جنگ تن به تن را...
تابستون بودم و بودی بهارمدلت که شد تنگ بیا سرِ مزارمهر وقت اومدی نکنی یه وقت گریهیادت نره ، هنوزم دوسِت دارم:)...