شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
قلبم فشرده میشود و بغضم را قورت میدهم.نمیخواهم بدانی چه در مغز لعنتیام می گذرد.آخر این زندگی کوفتی ارزش رسوا شدن را ندارد.به غرورم که زخم میزنی فقط نگاه میکنم و لبخند می زنم.من در سکوتِ چهره ام دلتنگی هایم را فریاد میزنم،ناله میکنم و زندگی را می بازم.به قلبم هشدار میدهم که خفه بمیرد!تا ببینم این قصه به کجا ختم می شود؟قصه ی بی رحمیِ تو و حماقتِ من......