سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
هیچوقت نتوانستم حال و فکر آدم هایی را که یک بارِ پا به زندگی ات می گذارند را درک کنم ،همان هایی که یک حال خوب با خود دارندتوجه میکنند ، مهربانند ،به تو انرژی میدهند.میتوانند تو را بفهمند،حالت را درک کنند ،به حرف هایت گوش کنند و آرامت کنند.تا می آیی عادت کنی به بودنشانتا دل میدهی به ماندنشان ،میروند.بدون هیچ اتفاق خاصی میروند به همین سادگی...حال آنکه هیچ یادشان نمی آید در آن روزها و شب ها چه ها گفتند ،میروند و پشت سرشان را ...
عشق ، شاید همین باشد ...همین که وقتی نیستی هزار سوال در ذهنم می چرخد ،کجاست ؟چکار می کند ؟عشق...شاید همین نگرانی های من باشد ...همین که به خود می گویم کاش زودتر بیاید ...کاش بیاید ...و دیگر نرود ...اصلا عشق ...شاید همین باشد که مُدام از خودم می پرسم ...اصلا دوستم دارد ؟مائده زمان...
راست میگفتی ما تفاوت های زیادی با هم داشتیمتو دل میبُردی و انکار میکردیمن اما دل میبستم و اقرار میکردم......
کاش میشد دستِ آمدنت را گرفت.وپا گذاشت بر رویِ هرچه رفتن است.آنوقت من وتو در کنارِ هم میخندیدیم، به آن هایی که می گفتند: هرآمدنی یک رفتن دارد...
بعد از آن همه نیامدنفهمیدم بین من و توخیلی چیزها بود که مانع آمدنت شدمثلااو او او...