سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
مرا چه ترس از هجرت؟چه ترس از سفر؟چه ترس از دوری؟و چه ترس از جدایی؟که بزرگترین هجرت ها و دوری های دنیا را با جدا شدن از وجود تو چشیده ام .چه ترس از گریه ها طولانی و بلند که بیشترین اشک را بعد از جدایی از وجود تو ریخته ام چه ترس از تنهایی ؟و براستی هیچ تنها شدنی بزرگتر از تنهایی من بعد تو نخواهد بودآری آن لحظه ی دردناک جدایی لحظه تولد من است کاش لااقل مرگ جوری بود که باید بجای قبر در شکم تو میخوابیدم :)پس به نام اولین و آخرین ...
مامانم بهم گفت(( کسى که واست ارزش قائلههیچوقت خودشو تو موقعیتى قرار نمیدهکه باعث شه تورو از دست بده ))و من این جمله رو با تمام وجودم حس کردم...
چند روزه مامانم میگه خیلی خوشحالم که خدا شمارو به من دادخیلی طبیعی واسه خونه تکونی داره دون میپاشه...
اگه یوقت خانومتون گیر داد گفت بریم خریدیهو برو تو فکر بعد بگو مامانم زنگ زد گفت … بعد بگو هیچی ولش کن بریم خریدخرید یادش میره تا ببینه مامانت چی گفته...
به مامانم میگم اگه من بمیرم چکار میکنی میگه یه مراسمی برات بگیرم چشم عمّه هات در بیاد.. سلطان غم ننه...
ﺩﻭ ﺳﺎﻋﺘﻪ ﺍﻭﻣﺪﻡ...ﺩﺭ ﺍﺗﺎﻗﻤﻢ ﺑﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﻣﺜﻼ ﺩﺍﺭﻡ ﺩﺭﺱ ﻣﯿﺨﻮﻧﻢ!ﺍﻻﻥ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﻣﯿﮕﻪ ﭘﺴﺮﻡ ﺩﺍﺭﯼ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟...ﮔﻔﺘﻢ ﺩﺍﺭﻡ ﺩﺭﺱ ﻣﯿﺨﻮﻧﻢ ﺩﯾﮕﻪ !!!...ﻣﯿﮕﻪ :ﺑﯿﺎ ﮐﺘﺎﺑﺘﻢ ﺑﺒﺮ ﮐﻪ ﺑﻬﺘﺮ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﯽ...
مامانم خیلی ...وقت بود رفته بود بازاروقتی اومد به بابام گفتیه زنگی میزدی حالمو می پرسیدیبابام اس ام اس های بانکو نشونش داد و گفتپیام های سلامتیت دایم میومد......