پنجشنبه , ۲۰ بهمن ۱۴۰۱
مثل تک ستاره ی روشن شب های سیاه مثل عشق روزهای نوجوانی مثل حریر سبز چمن روی پاهای مزرعه مثل درخشش تمام آفتاب های اول صبح مثل کتاب خواندن هنگام غروب مثل اولین برگ پاییزی مثل صدای نی لبک پسر چوپان فراز یک درخت هزار ساله مثل هوهوی باد لا به لای موهای گندم مثل لبخند یک عابر کوچک میان بی تفاوتی مردمتو تمام این هایی خوب تر از تمام خوب هاییستوده فلاح...
بلد نیستم بگویم دوستت دارم اما بلدم یادم بماند اولین نفر باشم که تولدت را تبریک بگویم بلدم بخاطر بسپارم چه نوع موسیقی را ترجیح میدهی که اگر گفتی در جاده موزیک گوش کنیم همان را بزنمیادم میماند رنگ مورد علاقه ات چیست که یک هدیه هرچند کوچک را به همان رنگ بگیرم بلدم هر چند وقت حالت را بپرسم بدون اینکه کارمان گیر هم باشد بلدم اگر چیزی که دوست داری را هرجا دیدم عکس بگیرم و برایت بفرستم و بگویم به یاد تو افتادم بلدم اگر دلت گرفته بود پیشن...
در کودکی دوست داشتم به آسمان بروم و فرشتگان را ببینم .کمی بعد دلم می خواست به کهکشان ها سفر کنم و بر سیارات دیگر پا بگذارم در نوجوانی آرزو داشتم به جهان سفر کنم و از جاذبه های شگفت انگیز آن به وجد بیایم.در اوایل جوانی به ذهنم خطور کرد کشورم جاذبه های زیادی دارد و حیف است از آن ها غافل بمانم.امروز صبح که از خانه بیرون میرفتم حیاط خانه خودمان را دیدم که چقدر بکر و زیباست. آن قدر بیخیال از کنارش رد شده بودم که ازین که فهمیدم چقدر زیباست به و...
(تناسخ)می گویند آدم تنها یک بار می تواند زندگی کند اما یادم می آید یکبار روحم را در کالبد دختری فقیر در سوز و سرمای زمستان یافتم. بار دیگر خودم را در جسم یک مرد پیدا کردم. با آن جسم دزدی کردم ، به زندان افتادم ، عشق ورزیدم و در یک کلام زندگی کردم . او که مُرد به جسم دیگری سرک کشیدم .این بار در بدن دختری بودم که پسری از قبیله ی دیگر عاشقم شده بود . بخاطرم کار های زیادی انجام داد ولی صد حیف که نگذاشتند ما به هم برسیم .یک بار که زندگی به ن...
کوچکتر که بودم دوست داشتم به فضا بروم و سیارات دیگر را از نزدیک ببینم در دبستان دلم میخواست دور دنیا را در ۸۰ روز بگردم کمی بزرگتر که شدم با خودم گفتم کشورم جاذبه های زیادی دارد .حیف است از آن ها غافل بمانم پریروز که با دقت به باغچه خانه نگریستم ، دیدم چقدر حیاط خانه خودمان زیباست و چرا آن همه مدت از آن غافل بودمامروز که به آینه مینگریستم نمیدانستم چقدر طول میکشد خودم را ببینم ،درست همانطور که هستم !ستوده فلاح...
پرنده ی کوچک به بام من بیا آنقدر با من صمیمی شو که خودت از طاقچه ام دانه برداری که وقتی نگاهم کردی بی درنگ بفهمی دلم گرفته است و برایم آواز بخانی که وقتی دلت گرفت سر کوچکت را کنی در دستم و من تو را زیر بالم بگیرم که نصفه شب به کله دیوانه ات هوس پرواز بزند و باهم در آسمان بارانی بچرخیمکه هر صبح لا به لای شاخه های پیچ در پیچ زندگی در حالیکه در بغل هم کز کرده باشیم و سرمان در هم باشد بیدار شویمکه پرواز کنیم به بام من بیاپرنده ...
به انتهای حیاط کوچک و سرسبز رسیده ام بر درخت خانه ی مادر بزرگ اناری خودش را دار زده واز سر سرخش گریه ی خونینی به تن درخت اویخته مادربزرگ میگوید انار عاشق پاییز بود و پاییز رفتنیدر آخر هم نماندانار دانه دانه اشک ریخت و صد تکه شد و از آن روز صد دانه یاقوت خواندنشبیخود نیست که می گویند خون انار گردن پاییز است...