پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
ماها تو سفر کردی و شب ماند و سیاهینه مرغ شب از ناله من خفت و نه ماهی...
آزاد نخواهی شدتقلا نکنماهی درون تنگدریا فقطزندان بزرگتری است...
نه ! تو دریا نیستی من هم که ماهی نیستم!بی جهت اغوش خود را سوی من وا کرده ای!...
شک ندارم اشک می ریزند ماهی ها در آب اشک ماهی ها نباشد آب دریا شور نیست......
درد من حصار برکه نیست!درد من زیستن با ماهیانی است که فکر دریا به ذهنشان خطور نکرده است!!...
همرنگ تمامآرزوهاے منےغارتگرقلب وجاݧودنیاےمنےدور ازتونفسڪشیدنمممڪن نیستمݧ ماهے تشنہ ام تو دریاے منے....
رودخانه خشک شدو ماهیان مردندسنگها اماحمام آفتاب گرفتند!...
گاهی خوابت را میبینم ؛ بی صدا ، بی تصویر !مثل ماهی در آبهای تاریک که لب میزند و معلوم نیست حبابها کلمهاند یا بوسههایی از سر دلتنگی ......
آه ...ای ماهماهی تنها را تو به دریا برسان...
دریا برای مردن ماهیبی اختیار فاتحه می خواندماهی به خنده گفت که گاهیهجرت / علاج عاشق تنهاست...
سنگی که شیشه ها را می شکندکنار ماهی ها چقدر آرام است...
با اجازه ی محیط زیستدریا دریا دکل می کاریمماهی ها به جهنم !کندوها پر از قیر شده اندزنبورهای کارگر به عسلویه رفته اندتا پشت بام ملکه را آسفالت کنندچه سعادتی !داریوش به پارس می نازیدما به پارس جنوبی !...
دوست داشتن را از زنْبور یاد نگرفتم که هر وقت ازگلی جدا میشه بره سراغ گلی دیگه از ماهی یاد گرفتم که وقتی از اب جدا میشه جون میده و میمیره......
تو نگاهم بکنی من بی هوا میبوسمتماهی لبهای من میلش به دریا دیدنی ست...