سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
پرواز داد بغض رود راحباب...
گاهی خوابت را می بینم ...بی صدا ، بی تصویرمثلِ ماهی در آب های تاریککه لب می زند و معلوم نیستحباب ها کلمه اندیا بوسه هایی از دلتنگی ......
تصویر تو در سکوت قاب می خندددریاست به پوچی حباب می خنددمن نیستم این که شادمان می بینیدیریست به چهره ام نقاب می خندد...
به این خوشیم که شام سیاه، کوتاه استچه سود؟ فرصت دیدار ماه کوتاه است.حباب آه کشید و به نیستی پیوستکه عمر، مثل بلندای آه کوتاه است.دو پلک مهلت دیدار هم به شرم گذشتچقدر وقت برای گناه کوتاه است...
آدم ها متعلق به خودشانند!ما فقط می توانیم دوستشان داشته باشیم.آدم ها نمی مانند؛ما فقط می توانیم دلتنگشان باشیم.ما و آدما ترکیب عجیب دو حبابیم،با هم می آمیزیم،به آنی می ترکیم......
از حباب نفسم می فهممچیزی از من ته دریا ماندهمثل جا ماندن قلاب در آب؛بدنم در بدنت جا مانده......
گاهی خوابت را میبینم ؛ بی صدا ، بی تصویر !مثل ماهی در آبهای تاریک که لب میزند و معلوم نیست حبابها کلمهاند یا بوسههایی از سر دلتنگی ......
به حباب نگران لب یک رود قسم، و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،غصه هم میگذرد،آنچنانی که فقط خاطره ای خواهدماند....