سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
همونطور ک داشت هیزم برای روشن کردن آتیش جمع میکرد سرشو آورد بالا و بم نگاهی انداخت و گفت؛ی کمکی هم ب من بدی بد نیستا...چشامو تو کاسه چرخوندم و گفتم؛مگ تو ازم کمک خواستی؟!هیزم هایی ک دستش بود رو ی گوشه جمع کرد و اومد سمتم،چن قدمیم وایساد و گفت؛خیلی بی پروایی،خوشم میاد...پوزخندی زدم و گفتم؛چقد خوبه ک خوشت میاد:/جدی شد و زل زد تو چشام و گفت؛تیکه بود ،نع؟!با چشای یخیم خیره شدم تو دوتاگوی قهوه ای و با شجاعت گفتم؛خودت چی فکر میکنی؟:)نگاه عا...