همونطور ک داشت هیزم برای روشن کردن آتیش جمع میکرد سرشو آورد بالا و بم نگاهی انداخت و گفت؛ی کمکی هم ب من بدی بد نیستا... چشامو تو کاسه چرخوندم و گفتم؛مگ تو ازم کمک خواستی؟! هیزم هایی ک دستش بود رو ی گوشه جمع کرد و اومد سمتم،چن قدمیم...