پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
خدایااین بار به پاییز مرخصی بدهبگذار به عالم نشان دهمدر خود فرو ریختن یک مرد را...«آرمان پرناک»...
پدرم سربازی بود که...هیچ وقت مرخصی نگرفت وهر روز و هر ساعت سر پست بود...
مرخصیچند روز پیش به مسوول صفحه آخر زنگ زدم و گفتم: «من این هفته استثنائا نمیتوانم ستونم را بنویسم.» مسوول صفحه پرسید: «چرا؟» گفتم: «دارم میرم سفر، نیستم.» مسوول صفحه آخر گفت: «قبل رفتنت یه چیزی سر هم کن بده، بعد برو.» گفتم:«مگه سرهم کردنیه؟... من کلی وقت میذارم، کلی تاکسی سوار میشم، کلی حرف میزنم...»داشتم اینها را میگفتم که فهمیدم، مسوول صفحه جملهاش را گفته و تلفن را قطع کرده است.خیلی ناراحت شدم.همان موقع دویدم وسط خیا...