تب مستانگی چرا ای دلبر دُر دانه می گیری نگاهت را شمیم عنبر افشان غمزه چشم سیاهت را تو که از اینهمه دیوانگی هایم خبر داری چرا کج میکنی از کوچه ما سمت راهت را اگرچه خرمن دردم تب مستانگی ها را دریغ اما نمی ریزی شراب گاه گاهت را...