پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
تب مستانگی چرا ای دلبر دُر دانه می گیری نگاهت راشمیم عنبر افشان غمزه چشم سیاهت را تو که از اینهمه دیوانگی هایم خبر داریچرا کج میکنی از کوچه ما سمت راهت را اگرچه خرمن دردم تب مستانگی ها رادریغ اما نمی ریزی شراب گاه گاهت را در این شبهای یلدایی که دنبال تو میگردمکجای آسمان پنهان نمودی قرص ماهت را بیا و فرصت دلدادگی ها را مهیا کنبپچیان در مسیر عاشقی جرم گناهت را بیافشان روی دامان سحرگاهان طراوت رابنا کن بار دیگر خنده...