شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
دست هایت را می گیرمو باهم به شلوغترین جایی که می شناسم می رویم میان اینهمه آدم،که هیچکدام روزشان را با بوسه آغاز نکرده انددر آغوش می گیرمتمی بوسمت...خدا را چه دیدیشاید دیوانگی مان مسری باشد!...
نه اینکه بی تو ممکن نیست نه اینکه بی تو میمیرمبه قدری مسریه حالتکه دارم عشق میگیرمهمه دلشورم از اینه که عشق اندازه آههتو جوری عاشقی کن کهنفهمم عشق کوتاهه...