سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
پاییز که از راه می رسدهمه چیز فرق می کند!باید بدانی که جایت خالیستباید بدانی که باید باشیکنار میزهای دو نفره ی کافهکنار موسیقی سیب های قرمزکنار رقصِ برگهای عاشق!پاییز باید فصل رسیدن باشدباید بغض ها به پایان برسنددست ها و آغوشت به من برسنداصلا پاییز بهانه است،باید زودتر از رسیدن برسی!جای فصلی به نام رسیدنمیان آغوش دنیا خالیست......
چیزی تا آمدن بهار نمانده!چشمهایمان را به روی ندیدن ها، نخواستن ها، دل شکستن ها ببندیم...لحظه های آخر امسال فرصت خوبی برای قهر و دوری نیست!این لحظه ها وقت مناسبی برای دلشکستن و تنها گذاشتن نیست!که اگر دلی بشکند،که اگر از گرمای عشقی کم شود آنوقت است که میبینیم دستهای کسی را برای گرفتن نداریم!آنوقت است که زمستانمان، بهارهای زیادی را آرزو به دل خواهد گذاشت!این لحظه ها را با دوستت دارم، با فدای سرت باید تحویل بهار داد!تا بهارمان در ساعت ...
قبل ازینکه یاد "پدرم" بیفتم فکر میکردم مظلوم ترین عضو خانواده مان کاکتوسِ کنارِ پنجره است!با آن تیغ های روی صورتش،همیشه گوشه ی پنجره کز میکردُ به تنهایی اش فکر میکرد.گاهی آنقدر با سردُ گرمِ روزگار میساخت که یادمان میرفت اصلا وجود دارد!کاکتوسِ مظلومی که هر طوری شده زور میزد برای شادی دلمان گل بدهد ولی تا حالا هیچوقت موفق به این کار نشده بود و شاید ما را با این کارش مجبور کرده بود که کمی بیشتر نازش را بکشیم.ولی حالا که "پدرم&...
متولد بهمنیم...باران که بارید دلمان به آمدن رضا نداد!آسمان ابرهایش را گفت اینها مغرورند و حساس،باید برایشان از چشمهایتان بغض ببارید!ابرها شروع کردند بغض های سفیدشان را روی دنیا باریدندو ما شدیم دردانه های آسمان!از آن روز است که اگر دلمان بگیرد تنهایمان اگر بگذارند،لبخندهایمان دفن میشود،آرزوهایمان یخ میزند...اما کافیست پر پروازمان باشید،تا قلبمان را به نامتان بزنیم تا راز نگاهتان را بنوشیم تا یک دنیا تنهایی تان را با اشک ها و لبخند...
بهار عزیزم سلاممی دانم سرت شلوغ است و داری چمدانت را برای آمدن،آماده می کنیخواستم بگویم میان باران وروزهای افتابی بلندی که داری توی چمدانت میگذاری برای همه ی آدم ها یک دشت آرزوی برآورده شده بگذار توی چمدانت،که امسالمان سال بغض بودحالا که داری از راه می رسی توی آغوشت برایمان عشق بیاورتوی چشمهایت برایمان اشک شوق بیاور.بهار عزیزم لطفا آنقدر خوب باش تا تمام روزهای سال به یمن آمدنت غصه ها را به در کنندلطفا زودتر بیا که دلمان به آمدنت...
تا چشم بر هم بزنیم پاییز هم بساطش را جمع می کند و می رود؛ انگار اصلا با مهر نیامده بود، انگار آبانش با موهای رنگی از ما دل نبرده بود، انگار سرمایش با آتش آذر،بغل کردنی نشده بود!تا پاییز فکر رفتن به سرش نزده کینه هایمان را به دست بارانش بسپاریم تا از دلمان بشوید، غم هایمان را به دست باد بسپاریم تا از شاخه ی دلمان جدا کند.زمستان که برسد دردهایمان یخ میبندندلیز میخوریم زیر نگاه سنگین تنهایی و آنوقت است که بغض و دلمان با هم می شکند.پاییز را ا...
خودم می دانماگر پیش چشم مردم ببوسمتکلی حرف پشت سرمان می زننداما شعرهایم،دنج ترین جاست برای بوسیدنت!شعر که برای تو باشدبا یک بوسهمی شود به هزار زبان زنده ی دنیا دوستت داشت...من هر روز در شعرهایمبیشتر عاشقت می شوماین خط،امن ترین جای شعر هستپس همین جا می بوسمتخط بعدی عاشقانه ترین جای شعر استپس همینجا می بوسمت،خط بعدی بی هیچ بهانه ای می بوسمتدست من باشدتوی هر خط می بوسمت!اصلا انگار بوسه با لبهایت هم قافیه هست،انگار...
مگر می شود صدایم کنی و برگ های پاییزیبه آغوش درخت باز نگردند؟!مگر می شود نگاهت کنمو زمین بر آسمان نبارد؟!بیا بیشتر عاشق هم باشیم،تا شب سرمه ی عشق را به چشمانش بکشد...تا ماه موهای خورشید را توی آیینه صبح ببافد...تا بهار روی زخمهای پاییز شکوفه بپاشد...بیا بیشتر عاشق هم باشیمبیا نظم جهان را به هم بزنیم......
اگر دوستم داریهمین حالا بگوهمین حالاکه چشمهایم را به لبانت دوخته ام ... ...
پیدا کردن جاییکه کسی زیبایی ات را کشف نکندکار سختیست!این روزها همه عکاس شده اندو من دیوانهنگران پخش شدن آوازه ی زیبایی ات در شهر هستمهمین دیشب که آسمان دلش گرفته بودخودم دیدمخدا با دوربینش داشت از تو عکس می گرفت...
خاطرات که دود شدنی نیستندکه مثلا یک روزهمه را ردیف کنیم یکی یکیآتششان بزنیمو به خیال اینکهدست از سر زندگیمان برداشته اندخاکسترشان رادر گوشه ی تاریک ذهنمان دفن کنیم!خاطراتقطاری با سرعت نورند،هر لحظهنزدیک می شوندآنها سگ جان تر ازین حرفهایند که جان دهند......
به خودم قول داده امفردا یک دل سیر بغلم کنم!!موهایم را نوازش کنمدلتنگی هایم را دانه دانه از روی دلم بچینم!قول داده ام فرداخودم را تنها نگذارم...باید خودم را برای فردا آماده کنملحظه های سختی انتظارم را می کشندعزیزم خبر داری یا نه؟!فردا جمعه هستو من باز هم ندارمت......
عزیزمفرصتی نماندهبیا عشقمان را نقاشی کنیمرنگ از منقلم از توچند تار مویت کافیستتا ببینیچگونه خونم را میریزم......
چقدر کلمات فقیر میشوندوقتیمیخواهم برای چشمهایت شعر بگویم !...
سرمایه داریا صاحب کارخانه ای می شدم اگر؛هر صبح از زیر قرآن چشمهایت ردم میکردی،حالا فقط پیرمردی شدمکه پینه های دستانشصورت خاطراتش را زخمی می کند!...
قبیله ی من نقاش های ماهری هستندمناومادرمحتی زن همسایه که دستهایش را باد برده؛ما خیلی خوب آه میکشیم......
دوست داشتنتهر صبحدر من طلوع میکندو این یعنیغروب تمام غصه هایم......
زندگی بی حوصله تر از اونه که صبر کنه ما حال دلمون رو خوب کنیم تا فراموش کنیم شکستای گذشتمونو،تا یه دربست بگیریم و به خنده های از ته دل برسیم...زندگی به پشت سرش هم نگاه نمیکنه که ببینه ما نشستیم و آلبوم خاطره هامونو با بغض ورق میزنیم و با هر صفحه از دیروزمون اشک میریزیم...زندگی حتی وقت نداره ببینه هنوز تو دلمون یه حسی به اون کسی که عمیق ترین زخمها رو به قلبمون زد داریم...زندگی جلو میره حتی اگه ما حالمون بد باشه،حتی اگه نای پا شدن نداشته باشیم......
اردیبهشت ماه مورد علاقه ی خداست!دست و دلبازتر از همیشه میشودزشتی ها را روانه ی خانه ی شیطان می کندو با صدایی به بلندای هفت آسماندوستت دارم میگویدتا درخت ها از شادی گل دهندتا پرنده ها از ته دل برقصندتا زمین و زمان عشق را تجربه کننداردیبهشت ماه عاشقیستکافیست لبخندمان کمی شبیه خدا باشد....
همین که به چیزهایی که دوست داریم فکر کنیم،همین که برای خودمان دلخوشی های کوچک دست و پا کنیم،همین که یادمان نرود روزهای سخت تر از امروز را هم پشت سر گذاشته ایم،همین که خودمان را از ته دل دوست داشته باشیم،یعنی خوشبخت تر از خیلی ها هستیم...هیچکس مثل خود آدم عاشق خوشبخت شدن آدم نیست!خودمان خودمان را خوشبخت کنیم!...
دست هایت را می گیرمو باهم به شلوغترین جایی که می شناسم می رویم میان اینهمه آدم،که هیچکدام روزشان را با بوسه آغاز نکرده انددر آغوش می گیرمتمی بوسمت...خدا را چه دیدیشاید دیوانگی مان مسری باشد!...
امروزبوسه ی جوانه ای راروی ساقه ی غمگین زمستان دیدمدلم آرام شدمثل درختی که باد،راز دلش را برایش فاش کرده است امروز دلم خواست شماره ی بهار را بگیرمسلام کنمحالش را بپرسمو بگویم کی از راه خواهی رسیدمیخواهم کوچه را آب و جارو کنم... امروز دلم خواست لبخند بزنمدلخوش باشم به صدای غلغل سماوردلخوش باشم به سلام مادردلخوش باشم به عطر گرم چایامروز دلم خواست برای غم کاری کنمبگویم خبر داری ...