پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
مَنِ بی چهرهپشت نقاب هامیونِ این همه هرج و مرجمَنِ بی ربطِ به دنیاچه بد قواره به تن دنیا این دنیا زار میزنمتوی یک لاین دنیای موازی،اشتباهبه دنیا اومده ام...
چه ساده دل...ماه ها وسط این بیابون خشک توی یک قایق چوبیبه امید جَزر و مَد نشستم،که شایدآب به این دریای خشکی زده برگرده...باید پام رو از این قایق بیرون بزارم.امروز وقت رفتنه.انتظار کافیهبرای خودم یه حوضچه میسازمشاید اندازه ی دریا نباشه اما......
دلم میخواد یه صلیب بسازموسط مزرعه ی گندم،به دست و پام میخ بزنم،چشمام رو در بیارم.تا دیگه نه افتاب رو ببینم،نه دهن کجیه کلاغ ها رو...