پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
آ خرین دیداروقتی که می رفتمدر چشمه سارِ مردمک هایمعشقی نمی جوشید،اما چرا،در دشتِ چشمانتسیلابِ تندِ اشک جاری بود؟وقتی که من-آوای رفتن می سُرودم با تمامِ شوقآیا امیدِ باز گشتم در خیالت بودیا آخرین دیدارمان را-گریه می کردی؟مهری سنجابیاز کتاب عابری در کوچه تنهایی...
تو مثلِ عطرِ گُل هائی معلمتو مَتنِ سبزِ صحرائی معلممیانِ شعر های نابِ حافظتو شاه بیتِ غزل هائی معلمهمیشه مهربان و خنده بر لبکلیدِ هر معمایی معلمچه داری در کلامِ دل نشینتنداری هیچ همتایی معلماگر چه پیر و فرسوده شدی توبه چشمانم چه زیبائی معلم...
عزیزم ،سفر کن به هر جا که عشق را جا گذاشته ای،به هرجا که خاطراتِ کودکیت را زنده می کند، آنجایی که گرمیِ دست هایِ مادر را بر پیکرت احساس خواهی کرد.سفر کن به رویاهایت و سرت را بر شانه های پدرت بگذار و عطرش را بو بکش و خودت را از عشقش سیراب کن ،حتی اگر سال هاست که نداری اش………نگذار هیچ کس، پایش را روی گُل های خاطراتت بگذارد ! اجازه نده روُیا هایت را لگد مال کنند.با قدرت بایست در مقابلِ همه ی خواسته هایت...به کودکیت سفر کن و معصومیت کمیاب ...