سه شنبه , ۱ آبان ۱۴۰۳
کوهابرباد را به تماشای دریا فرستاده است و در تماشای دریاابربه دامان رعد و برق عشقی را به خواب می برد شاید که شبادامهٔ روز باشد که عشق سؤالی ناتمام از باد می سازد و ابرسمت باد ........☘️🍃....فیروزه سمیعیhttps://t.me/Pangarah۱۴۰۳/۷/۲۵...
من آن غریقی ام که هر موج آب حکایت دل تنگی ام را می خواندو در سینه ی دریا عشق را همچون مروارید آبیدر دلم نگه می دارم.......🍂🍁...فیروزه سمیعیhttps://t.me/Pangarah...
صدای دریاهوای بهاری و معتدل ساحل شلوغ خنکای نسیمدریا مواج و آسمان ابریرنگی از زندگی در دل می جوشدشن های ساحل پر از صدف هر کدام گویای ِداستانی از آغوش دریا و رازهایشکه با هر موج بار دیگر زنده می شودصدای قایق ها در دوردست کودکان با خوشحالی بادبادک ها را به دست باد می سپارند و صدای مرغان دریای آوای آزادی در دل روزستکه با هر وزش باد موج ها را به آغوش خود می کشند گویی می خوانند: «این لحظه را بگیر، ...
چه بیهوده ریشه ایدر خاک.چه بیهوده شاخه ای.چه بیهوده میوه ای!چه بیهوده سایه ایبر خاک....
« نیویورک»درد به استخوان رسیده ؟!نه؟ می خندم ! از ته گلوی بسته ام با زهرِ لبخندم رو به رو! مثل نیویورکی که نیامدم... مثل تهران که هرگز ترک نکردم...ناخوشیمزه ی هر روز استمی بلعمش مثل قرص تلخی که اجباری ست بخند! بخند تا سرت بترکدتا دنیا زیر پایت لیز بخورد چه فرقی می کند؟ هر جای دنیا که باشی روزی خواهی مُردمن امّا، هنوز سرپا مثل ساختمانی در حال فروپاشی که سقوطش را کسی نمی بیند........
مرگ چیزی را از من نخواهد گرفت... من تو را بوسیده ام:)...
در گوشه چشم تو،جهان را دیدم.....ماه از کنج لبت پیدا بود......باد از بوی تَنَت شیدا بود......در گوش فلک باز دوصد نجوا بود......در جام می اَم باز پُر از سودا بود.......در خانه دل هلهله ای برپا بود......حیران شده خورشید،ویران شده اُمید.......ز سرمستی و بدمستی پنهان نگاهت..................................حسن سهرابی sohrabi hassansohrabipoem...
زندگی دردهایش را دست انسان های ضعیف نمی سپارد، فراموش نکن! نسیم با گلبرگ ها میرقصد!طوفان با ریشه... دنیاکیانی...
هزار بار صدای در آمد. هر بار پای پیاده دویدم. هزار بار این در باز شد. هربار تو نبودی... دنیاکیانی...
قصه ای پر غصه از اندوه و مرگ است ،یا که درداینکه خواهر یا برادر،روبرویت ساز جنگی سَر کُنَد.....................حسن سهرابی...
از شراب چشم تو من همصدا با موج دردجرعه ای می نوشم و دل را به دریا می زنم..........................حسن سهرابی...
غصه کم کن چون در این ((دِه))پیروان حزب بادجز تباهی و سیاهی ،رَه به جایی کِی بَرَند..........................حسن سهرابی...
من چراغی قرمزم بمان نگاهم کنتا سبز شوم...زهره تاجمیری...
عاشق شویدعشقمرگ را می تاراند...آریا ابراهیمی...
سوختنت را تماشا نخواهم کرد. اگر راهی برای نجاتت نباشد... با تو خواهم سوخت. دنیاکیانی...
نه کویر باران دارد، نه خاورمیانه آرامش آریا ابراهیمی...
در پس همهمه این همه درد لای این زخم عمیق پشت هرگریه و شب بیداری تو مرا زنده نگه میداری.... دنیاکیانی...
نشان کدام آرایه را بگیرم که نشکفد در مجاورت باد؟مریم گمار۱۴۰۳/۴/۳۰...
ای زیباترین آفریده هستی،ای فرجود دادار،شیرین ترین کام گیتی،تو آمدی، در جدال تاریکی ها،تا که روشنایی بخشی،به این شب بی انتها.شدی دلبند، دلبر،دلدار....
چشم مست و دست سرد و موی افشانعطر شیرین، لاک رنگین، شعر غمگین در خیابان، زیر باران، بوی ریحان نیمه شب یادم آمد زخم دیرین (محمد فرمان رضائی)...
هر روز،با تابش خورشید در پرچم آسمان،عشق،بی مرز ترین کشور جهان ست،برای دوست داشتن تو ...مهدی بابایی ( سوشیانت )...
گاهی لال می شود آدمحرف دارد،ولی کلمه نداردگاهی حرف های آدم درد دارد،صدا ندارد عبیرباوی کتاب وُجوم...
توی دنیای هیاهوتو هیاهوی جهانیتو بهار نورس منتو انید این خزانیتو مدرسِ محبتولی دور از منو از ماتو شفای درد ماییتو مسکّن دل ما......
کاشفقط مرگ می توانست آدمها رااز هم جدا کند ...آریا ابراهیمی...
نام شعر: کجایی؟این مَنِ بی تومن نیستپس کیست؟خودم هم نمیدانم که آن چیست؟که درون مرا میخوردو تفاله اش را به بیرون پرت می کنداین مَنِ بی تومن نیستهیچ نیستجز سرگردانی مطلقمی چرخد دنیای بی تو دور سرماما تو را نمی یابد راستی کجایی تو؟مجیدمحمدی(تنها)...
در کوچه ی بن بست استبداد،کودک سکوت،با سنگ واژه ی ترس،پرنده ی فریاد را کشته،بر شاخه ی درخت شعر شاعران...مهدی بابایی ( سوشیانت )...
پرسید: اگر روزی تورا ترک کنم! چه اتفاقی می افتد؟ با بغض گفتم: تو رفته ایی... و دیگر اتفاقی نخواهد افتاد. دنیاکیانی...
تو جوانه خواهی زد...از همان جایی که شکستی! دنیاکیانی...
تو همانی تو همان! اتفاق خوبی... که یقینا روزی...بین آشفتگی این همه فکر! در دلم می افتی....
تمام کودکی ام در آن خانه جا مانده؛یاکریم بالای دیوار همسایه شاهد من،کودکی که میان رنج ها تنها مانده. «هیچ»...
اما من در چشم های تو، خدایی را دیدم که همه میگفتند دیدنی نیست... دنیاکیانی...
میگویند در زندگی بعدی، آدم ها یکدیگر را نمیشناسند.... اما تو تنها نامم را بخاطر بسپار! هرکجای جهان صدایم کنی، پیدایت میکنم. دنیاکیانی...
غمگین ترین لحظه ی تنهاییزمانی است که کسی رو نداریشادی تو باهاش تقسیم کنیآریا ابراهیمی...
هر بار که مرا به یاد می آوری سینه ام ترک برمیداردکاش خرده های استخوان در خواب هایت راببوسی...زهره تاجمیری...
پرواز بدون توسقوط در خاک بود...زهره تاجمیری...
با استخوان هایم برقص روزی آن ها زنی بودند با گیسوانی طلایی...زهره تاجمیری...
برای مُردنم گریه کن آنگونه که زن ها به من حسادت کنندو نامم را فریاد بزنتا همراه خون صدایت بر گردنم فرو ریزد...زهره تاجمیری...
از پشت پنجره آرزوهایم،هر شب در رویاهایم،آن کودک شاد را می دیدم،که بر روی سبزه ها سرخوش می خرامد،صدای خنده هایش را می شنیدم،اما صد حیف و افسوس،که فقط،خواب او را می دیدم....
نام شعر: تو هم مثل منخیاطم باشبدوز دلت را به دلممن تو راثانیه به ثانیه نفس میکشمزندگی ات میکنم تا تو سیر کنی در هوای منتا بی هوا هوادارم باشینقاشم باشخودت را عاشق من بکشآشیانه من را در آغوشت بکشمن را تنفس کندر هوایم سیر کندر بالون عشق مانبی صدا فریاد کنکه تو هم مثل مندوستم داریحتی بیشتر از جانمجید محمدی(تنها)...
نام شعر: با رفتن توبا رفتن توهمسفر تو جان من استجان به جانش بکنند این جان مابه جان تو سوگند از تو دل نمی کندچون که بی تو پاییز است تمام پس کوچه های شهر دلمبی توحتی این حوالیپرنده پر نمی زندحتی خورشید همصبح ها بی تو خواب می ماندماه هم بی روی ماه توفکر خودکشی گاهی به فکرش میزند می ماند این دلم بی تو به ساندختر بچه ای که در پس کوچه های دلتگمگشته استاو گریان است وُ کسی دست او رانمی گیردمجید محمدی(تنها)...
کودکی را دیدم،به مرغکان بازیگوش، که در پی هم می دویدند،می نگریستو خود شاد و خندان،در پی آنها می دوید،در نگاهش زندگی را یافتم.جست و خیز کنان،رقصان،تهی از جهان هستی.گاه از آنها می ترسید، می رمید،گاه در پی شان می دوید،گاه دان می داد،همراه آنان پر می زد،پرواز می کند تا بیکران هستی....
من در این باغ پر هیاهو روحم پرواز می کند تا بلندای شادیتا بوی خوش شمعدانی.به این سو،به آن سو.بوی نعناع، بوی پونهدر هوا پیچیده،سرمست کننده،گیرا.نکند کسی ناغافل آنرا از ساقه چیده؟قامت پونه شکسته،اما بویش در هوا پیچیده!...
با هر نگاه، با هر لبخند،گم می شوم در زمان،بی تاب، سرگردان.یادت، ابر می شود،تا به آسمان پر می کشد،من نیز همراه آن تا بلندای هفت آسمان پرواز می کنم،بی پایان، بیکران، آزاد و رها،می بارد، جاری می شود در جویبارها،وجودم می شود سیراب،از خیال تو.آرام می گیرد ، دل هزار پاره ی من....
از نخستین نگاه، نخستین دیدار،می دانستم،که جادوی چشمانت،مرا دربند خود می کشد.هر لحظه،پراکنده می کندباد،سبد سبد،خیالت رادر پیاده رو های شهر؛شهر دلنشین تر می گردد....
«هبوط»در خلوت شب،سرمست، مدهوش،مهمان خیالات خود بودم،بوی شب بو فضای خانه را پر کرده بود.صدایی آشنای جان،از حیات خانه می رسد به گوش!مرا سوی خود کشاند.پایم به گلدانی می خورد،گلدان تلوتلویی خورد،آسمان به گرد او می چرخد،یا که او به گرد آسمان،می افتد،مانند من از لاهوت.گلدان می شکند،من نیز در خود می شکنم،همراه گلدان.شمعدانی ساکن در آن،اکنون مانند من آواره شده.دیگر از زیبایی شمعدانی،از شادی کفشدوزک،چیزی نمانده جز...
از نخستین نگاه، نخستین دیدار،می دانستم که جادوی چشمانتمرا دربند خود می کند«هیچ»...
ای فانوسِ بهاربه دیده خستگان بنشینبخوان که آوایتدور کند بدی ها رابه میانِ ما بیا وقلب های ما رابه انتهای بیابانِ سردِ اندوهانبه شهرِ سبزِ خداوندرهنمون گردان...
«حنین»در شب سرد،بی تو،تنها،برهنه پای،ژنده، ژولیده،پرسه های بی پایان.در دل خود زمزمه می کنم،چکامه ای از دوردست ها.جز کوی تو ندارم جای،یادت برایم آرام جان.آه از این حسرت بی پایان،که میان افکارم جان می گیرد،گویی جان مرا می گیرد.می خوانمت در هر سایه،در هر خلوت،در هر خرابه،در هر نسیم.تمام زندگی ام روی تو می دیدم.ای کاش می دانستی،ای کاش می فهمیدی.نور مهتاب،صدای موج،بوی دریا؛پرتویی محوبر دیواره های ب...
چشم ها به تنهایی خودشان را فریاد میزنند نیازی به لب و زبان ندارندحتی به بدن و دست...میتوانند حرف بزنند،ببوسند،در آغوش بکشند،متنفر باشند و یا عشق بورزند.آن ها جزئی از من نیستند..بلکه یک امپراتوری مستقل هستند.زهره تاجمیری...
راه می رفتم باز، در مسیر هر روز با همان دلتنگی، با همان آه و سوز همه از دم تکرار همه دل ها بیمار همه جا تیره و تار همه در فکر فرار ابر، یکدست سیاه آفتاب گم کرده راه ناگهان آهسته تو سلامم دادی روشنی پیدا شد پر شدم از شادی زندگی زیبا شد(محمد فرمانرضائی)...