شعر نو
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات شعر نو
قفس اما نفهمید از چه شد این ماجرا
پر ز خون شد، ماند تنها پرزنِ بیادعا
دانه میداد و نمیدید آن دل شوریده را
بند را پنهان میان مهر میکرد از جفا
آسمان از من گریزان، بال من بیسرپناه
هر چه کردم تا پرم گیرد، نشد جز اشتباه
خواستم آزادی...
«وحشت بزرگ»
کرکسی سیهبال، سیهدل،
در هوا دیده شد.
تیرگی چیره شد.
میچرخید به گرد آسمان،
در بلندای درختان.
بالهایش،
آبی زیبا را شکافت.
خورشید، نفسهایش را
در سینه حبس کرد.
هوا پر بود از صدای آن شوم سرشت بدخوی تیزچنگال.
گنجشکها،
که باید در دل باد میرقصیدند،
ناگهان سایهای...
مهتاب بود
و چشمِ تو
چون چشمهای در سکوتی ژرف.
من
غرقِ نگاهِ بیامان شدم.
شاعر شدم
تا مستیِ چشمِ تو
بر قلمم بنشیند؛
تا در خاموشیِ واژهها
قصهی تو را
پنهان کنم.
شبها
غزل سرودم،
در عمقِ شبی سیاه،
با فکرِ تو
دوباره
غمآلودِ جان شدم.
رفتی...
و با...
در عجبم از فرجام این رفتارها
دلخستهام ز زخم این دیوارها
بر تخت ظلم، دوزخی برپا شدهست
میخندد آنک پشت پرده کفتارها
فرمان به تیغ و قاضی از جنس دروغ
خاموش شد فریاد در اخبارها
تکبیرها در خدمت سرمایه شد
بر دار شد آزادگی در دارها
آزادی از نام خویش...
دریافتم کآن حضورِ عظیم،
سرابِ آبیست
در کویرِ دل !
گاه
در پس پنجرهی بستهی بغض یک سکوت
حنجرهای از آواز
نغمهسراست...
حالا تو مراد منی و شعر مریدت
حالا نفسی میشود آیا نکشیدت
هر بار گرهخورده نگاهت به نگاهم
یک چشم به حرف آمد و یک چشم شنیدت
دلبستگی ساقه خشکیده و ریشهست
دل بستنِ انگشت من و موی سپیدت
بیعطر تنت سخت پریشانم و ای کاش
میشد کمی از حجره...
مرا بغل کن و با آسمان بیامیزم
مرا که چشم و سر و دست و سینهام خاکاند
اگر تمام زنان عشوه و ادا بشوند
دلم نمیلرزد، چشمهای تو پاکاند
این عجب نیست که بر دار کِشَد مژگانت
غم بی تاب پر از گریه چشمان مرا
اردیبهشت
با چشمانِ نرگس
از پسِ پنجرهها سرک میکشد
و بوی خاکِ بارانخورده
دلم را میبَرد
تا جایی دور...
جایی که باد
موهای درختان را شانه میزند
و گنجشکها
قصهی عشق را
نجوا میکنند...
پر از رنگم امروز
مثل یک لبخندِ ناگهانی!
«پری»
پسرکی رنجدیده،
در کوچه نشسته.
تنها و سرخورده.
پیرزنی مهربان،
به زیبایی طاووس،
به استقبالش آمده،
با چادری گلگلی، سپید.
قلبش به وسعت اقیانوس،
مهرش، لطیفتر از باران.
پسرک،
بهسوی آغوشش دوید،
تند و شتابان.
در دستش، گیلاس؛
سبد، سبد احساس.
یاکریمی، مهمان آنها،
نشسته بر دیوار همسایه،
میخواند...
آنکه همیشه از من و از عشق میسرود
این بار پشت جمله اش اما گذاشته..!!!
«شوریدگی»
در این شام تار،
در پشت پنجره نور،
که باد از میان شاخههای بید میگذرد
و آه تو را به ارمغان میآورد از دور،
لبخندی بر لبانم نقش بسته؛
اما، چه کسی میدانست برای آخرین بار!
درد تو،
مانند برفی سنگین،
بر شانههای من میبارد،
مینشیند و سنگینی میکند....
آه، ای مرثیهی غریبانهی من...
من،
همانجا ایستادهام
که تو لبخندت را
به باد دادی...
امروز گره میزنم
واژه ها را میان
حیض کلمات و
نطفه های مانده در بکارت زمین
تا
شادی جوانه زند در میان نحسی اعداد
و واژه ها
سربه خاک درآورند
به شوق آبستن قلم
ای جوانه ی نوپا!
به کدام ریسمانِ خورشید
گره خورده ای
که به تحلیل کشانده ای
رگهای جهان را؟
حواسم به خودم هست
نه به گنجشکی که در کوچه ی بارانی تو
دانه های خیس باران را می چیند،
نه به نجوای پروانه ها که بر لبه ی پنجره
با، باد هم آواز می شوند.
ذهنم تنها در مدار رینود می چرخد،
واین پرسش که چرا تب آتشین من...
دلت را بهاری کن دخترم
اسفند با دسته گلی ، زیبا پیشوازمان آمده است
باران پاییزی غم ها را شسته است
برف زمستانی دلها را سفید کرده است
بهار آمده است بخند مادر
دلت سبز شده و لپت قرمزست
بخند مادر ،بوی عطر غنچه ها پیچیده است..
غم رفته و...
سوگ
نکند که ما اضافات دنیاییم،
که اینگونه خار و خفیف،
در به در،
به دنبال یک لحظه آرامشیم.
در پی تبسمی ناگهانی،
یا عصر بارانی دلپذیر،
شامگاهی دلنشین،
یکبار لذت برفبازی؛
چونان سگ پاسوخته،
سرگردان،
میدویم؛
اما دریغ از رسیدن
دریغ
چگونه است دویدن و نرسیدن؟
چگونه است حال...
تو خندههای شادی،
شادیهای نابی،
که در تاریکی شب،
روشن میکنند،
چراغهای امید را.
ذوق رنگینکمان،
که پس از هر باران،
به زمین هدیه میدهد
رنگهای زندگی را.
تو شوق نخستین نگاهی،
که در چشمانت،
ستارهها میشوند پیدا.
گرمی آغوشی،
که در سرمای دنیا،
پناهگاه روح میشود؛
میشود مأمن،
مأوا.
تو حس خوب اولین دیداری،
زیباترین دلداری،
که در خاطرهها جاودانه میشود.
شیرینی اولین بوسهای،
که در کام زمان میماند،
همچون شهد گلها.
تو خنکی چشمهای،
که در گرمای تابستان
تازه میکند،
جان خاک تشنه را.
آواز بلبلی،
که در سکوت جنگل،
آزادانه فریاد میزند،
جادوی عشق را.