سایهای دیدم ز خورشید، نهان در تاری نغمهای گمشده در ساز و فغان، در تاری جان به لب آمد از این درد خموشیدنها درد پنهان شده در سینه و جان، در تاری شمع لرزان دلم در شب هجران پژمرد شعلهای رفته به خاموشی، روان در تاری آسمان، آینهٔ اشک من...