پیرمردی دید جوانی گفت در صحنِ دعا، سواد نیست مرا، بخوان زِ دل آن نوا. جوان به شوقِ رضا، نامِ اولیا میبرد، تا رسید از لبِ او نامِ حجّتِ خدا. گفت با سوز: «بگو، میشناسیش ای پیر؟» گفت: «بیگمان، که بود آینهی نور و صفا.» گفت: «پس، نام ببر، با...