متن اشعار عطیه چک نژادیان
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات اشعار عطیه چک نژادیان
به لطفِ اوست که این چرخِ کهنه پابرجاست
که هرچه هست در این دیرِ بیوفا، از اوست
اگر نسیمِ کرم میوزد به باغِ جهان
ز فیضِ سایهٔ پنهانِ آن دعاگو، اوست
جهان ز طوفِ حوادث هزار بار شکست
هنوز رشتهٔ عمرش به دستِ دانا اوست
گهی فروغ دهد بر دلِ...
نهان چو باد امید بر دلِ خرابِ من است
که هر نفس به دلم نقشِ آفتابِ من است
اگرچه در نظرِ خلق، چون خیال رهی دان
ولی چو مهر به جان، مونس و شتابِ من است
هزار درد جهانی به یک اشاره کشد
طبیبِ پردهنشینِ شبِ التهابِ من است
به...
به هر کجا که روم سایهٔ تو با منِ تنهاست
امامِ عصرِ نهان، حجّتِ خدا، ره ماست
ز عهدِ آدم و نوح و خلیل و موسی و عیٰسی
به هر زمانه یکی بود، و این زمان ز تو پیداست
تو آن چراغِ شبافروزِ آخرین دوران
که جانِ خستهٔ عالم به...
به نامِ هستی ای شاهدِ پنهانِ سحرگاهان
که از نفاقِ خلق، خون میگرید آیینهٔ جانان
چه پست شد جهان، کاین قومِ بیدل از غرورِ خویش
نه زان طلوع آگاهند، نه یارایِ ظهور جان
بریده رشتهٔ خورشید از نادانی خودکامان
که شد مهِ روشنضمیر از پردهها جانان
ز قدرِ خویش غافل...
باران نرسید و فریادها ز آسمان گذشت
هر دیده در خیالِ نمِ باران ز جان گذشت
اما عجب که غیبتِ آن یارِ بینشان
دلها نه سوز فکند، نه آهی ز جان گذشت
او سالهاست رفته و عالم بیخبر
در خوابِ صبحِ کاذب و در وهمِ نان گذشت
من ماندهام که...
خیال کردم که هستی، لیک وهمی بیش نیست،
نقشهای بیراه، بیمنزل، سَفَرش در پیش نیست.
هرچه دیدم نقشِ وهم و سایهی بیجان شدی،
جز یکی نقطه، که آن را انتهایی خویش نیست.
نقطهای کان بنبَستِ جان و اوجِ روح است او،
در میانِ بودن و رفتن، قراراو بیش نیست.
آن...
پیرمردی دید جوانی گفت در صحنِ دعا،
سواد نیست مرا، بخوان زِ دل آن نوا.
جوان به شوقِ رضا، نامِ اولیا میبرد،
تا رسید از لبِ او نامِ حجّتِ خدا.
گفت با سوز: «بگو، میشناسیش ای پیر؟»
گفت: «بیگمان، که بود آینهی نور و صفا.»
گفت: «پس، نام ببر، با...
به میکده رفتم از این غم رها شوم
دیدم همه مستِ اویند و من کجا شوم؟
گفتم که بیا، جهان ز تزویر خسته شد
خندید می و گفت: صبر کن، آن آشنا رسد...
هر دم دلم بهانهی ظهورت میکشد
شاید به حضورِ زمان، زغم سوا شوم
رندان همه جام بر...
چشمی به راه مانده که چراسقّا نیامد است
امید ترکخوردهست و دریا نیامد
یک کاروانِ داغ، به صحرا رها شده
طفلی میان خاک، چشم براه نیامد
لبهام خشک و دل پر از آتش، ولی هنوز
یک جرعه از فرات، به مولا نیامد
با دستِ بینگاه، چه آورد بادِ غم؟
سایۀ...
دستم بگیر، که بیتو دل غرق خون شد
هر لحظه بیتو مرثیهی واژگون شد
در جمعهها غروبیست که جان میبُرد مرا
غم هم آن غروب، شکسته و خسته چون شد
بیتو، وجود من شده تابوت پوچان
روحی که در حصار زمان، سرنگون شد
ای موعِدی که آمدنت فتح زندگیست
بی...
خواب دیدم که به طوفانِ خطر میرفتم،
در میانِ شبِ سردِ ستم میرفتم.
هر طرف سدِّ سیاهیست، ولی با ایمان،
با دلی شعلهور از شوق، حرم میرفتم.
دستها مانعِ راهم، نَفَس از سینه گسَست،
لیک با نامِ تو، تا صُبح، قدم میرفتم.
پرچمِ سبزِ تو در بادِ دعا میرقصید،
من...
خواب دیدم که به طوفانِ خطر میرفتم،
در میانِ شبِ سردِ ستم میرفتم.
هر طرف سدِّ سیاهیست، ولی با ایمان،
با دلی شعلهور از شوق، حرم میرفتم.
دستها مانعِ راهم، نَفَس از سینه گسَست،
لیک با نامِ تو، تا صُبح، قدم میرفتم.
پرچمِ سبزِ تو در بادِ دعا میرقصید،
من...
دانی دیدم که سحر نور زدل میآمد،
از حریمِ جمکران بوی طرب میآمد.
ماه پنهان شد و در چرخ ندا میپیچید،
که زِ غیبت، گو ظهور ز ازل میآمد.
در دلِ تیرهٔ ما نوری اگر پیدا شد،
از نگاهِ تو، نه از شمعِ اجل میآمد.
هر که با نامِ تو...
ای وصالت چارهٔ دردِ دلِ حیرانِ ما،
صبحِ امید از افق خیزد زِ چشمانِ ما،
ماه و خورشید از تو گیرند امید روشنی
بیتو تاریک است جان و دیده و ایمانِ ما،
هر شب از شوقِ تو غمگینم، چو اشک در بادِ هجر
بویِ وصل آید زِ ذکرِ عاشقانِ ما...
جهان ز شوقِ تو ای جانِ جان، بهار شود
دلِ غریب به دیدار تو، قرار شود
هزار آینه در جستوجوی روی تواند
نگاهِ خسته به یک لبخندت، نگار شود
بهارِ خفته به بوی تو، سبز میگردد
شبِ سیاه به نور تو، آشکار شود
زمین اسیرِ ستم، آسمانِ غم زده است...
جهان از نام زهرا، چون بهاری سبز میگردد
دل آفاق با یاداو، چو باغی سرخ میگردد
تو مادر، ماه در شبها، تو ام در سحرگاهان
که از آیینهی طفل ، غبار غم فرو میگردد
به نام فاطمه امیدروید بر این خاکِ پر از اندوه
به یادت مادر ز رنج خویش...
بیاید صبح ظهور، روزگار از نو شود زیبا
که با خورشید عدلش، سایهها گردد همه پیدا
ز مهر او شکوفد هر دلی، چون باغ نورانی
جهان از او نیست، پر گردد ز گلها
به یک لبخند او، غم میگریزد از دل انسان
نسیم دوستی آید، پر شود صحرا به دریا...
الا ساقی بده جامی ز کوثر
که برگردد جهان از جور کافر
برآید مهدی موعود آخر
که از نورش شود عالم منوّر
ز بیداد ستمگر نام نماند
چو آن خورشید گرددجهان دربر
دل آزاده گردد سوی حق باز
چو آن جانان رسد با فتح داور
خزان ظلم گردد رخت بسته...
دلم به مستحبی خوش که پاسخش واجب است
نوای جان جمکران گواه ظهور بردل است
شراب وصل اگر دهند، چه حاجت است این جهان؟
که هرچه غیر روی دوست توگو سراب و باطل است
نسیم کوی رهت دوای جان خسته شد
که در فراق او دلِ پریدهبال، راغب است
اگرچه...
بانگِ موذن زاده آمد دل از خوابِ گران برخاست
فریادِ بیداریات از سینهی جان برخاست
اللهاکبرت شکست تختِ فرعونها
هر بت فرو ریخت و از خاک، ربنا برخاست
«اشهد» تو، سوگند به خون کربلای ما
پیمانِ مقاومت از عمقِ زبان برخاست
«حیّ علی» صدای قیامِ در شبِ غفلت
خورشید در...
ظهور کن شبم اسیرِ غمِ بیکرانه شد
چشم و دلان چو ابر خزان، بیبهانه شد
دور از نگاه روشنِ تو، ای بهار رب
این جان خسته در انتظار ، زبانه شد
چون رودِ بیپناه، به خانه دل نمیرسم
هر قطره اشکِ به دردت نشانه شد
بر لوح سینه جز غمِ...
سلام بر تو، که نامت چراغ زندگیست
طلوعِ چشم تو، خورشیدِ صبح روشنی
اگر نیایی، زمین خسته و فسرده بمیرد
ظهور سبز تو، آغاز فصل تازگی
تو آفتاب امیدی برای شبزدگان
تو آن نسیم خدایی، که عطر بندگی
دلِ شکسته ما را ببر به صبحِ ظهور
که هر نفس به...
حق زبان رب است و نغمه از اوست
هرچه او گوید، زرین و نیکوست
هر نسیم از لب جانان که وزید
در دل آتش، گل امید دمید
هر صدا جز به حقیقت ننوازد
هر سخن جز به صفا جان مسازد
گر زبان جز به حق آوا کند
راه باطل به...