پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
شبیه جرعه ای از قهوه ی یخ کرده می مانیکه بعد از سال ها ماسیده باشد توی فنجانیهمان قدر آشنا اما همان اندازه هم مبهمکه از فنجان تو نوشیده باشم فال پنهانیتو را نوشیده ام فنجان به فنجان و نفهمیدمکه از فنجان چندم نقش فالم شد پریشانینمی خواهم بماسد قهوه ی چشم ت ته شعریکه مدت هاست فال شاعرِ آن را نمی خوانیتو فنجان نگاهت را پر از شیر و شکر کن تاکمی شیرین شود این بیت تلخ و بغض طولانیکه می خواهم بنوشم کنج دنج کافه، فالم راهم...