متن قهوه
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات قهوه
چای را خیلی دوست دارم و قهوه را کمی
هردو را جلویم میگذاری
و من قهوه را انتخاب میکنم که رنگ چشمان توست
لب و لوچه فنجان چای آویزان میشود
نسرین شریفی
چایی ام یخ می کند وقتی که هستی
حوصله م سر می رود وقتی که نیستی
روبه رویم می نشینی
روبه رویت هست قهوه
طعم چایی بهتر است یا طعم قهوه؟
روبروی نگاهم جایت خالیست
ومن تلخ می شوم
تلختر از تلخی قهوه
چون دارمت ولی نمی بینمت...
ول کن این جهان را قهوه را بنوش..
این جهان ب کام ما از قهوه تلخ تر ..
نویسنده :المیرا پناهی درین کبود
من می توانم بدون تو هم زندگی ای عادی داشته باشم،
می توانم بخندم، برقصم، با آرامش فنجان قهوه ام را بنوشم،
من فراموشی را بلدم، جا گذاشتن خاطرات در گذشته را خوب یاد گرفته ام؛
من در این روز ها دروغ گفتن را هم یاد گرفته ام، آنقدر خوب...
اندوهگین که میشوم درمسیری نامشخص سوار بر قطار افکار روی ریل خاطرات بهنگام سوت های ممتد یادش درکوپه خیالش ؛ بهمراه دفتر یاد داشت قدیمی م با سیگاری برلب ؛ دستی دفتر ودست دیگرم قهوه میروم تا...
نمیدانم کی سیگاری شدم آخر یکی را دوست می داشتم بسیار.
واما بعداز...
عید آمد امّا بی حضورت غرقِ پاییزم
در زیرِ آوارِ غمت،از هیچ لبریزم
میگردم امشب کوچه های خاطراتم را
من بی تو یک آواره در سرمای تبریزم
موهای تو بر شانه ام مثلِ گسل بودند
باد آمد و چون زلزله بر جانم افتادی
با انقلابی که تو در قلبم به...
هر روز عصر
به امید در آغوش گرفتن دست هایت
قهوه را بهانه می کنم
و میان دنج ترین کافه ی شهر
قدم های فاصله ات را می شمارم
اما افسوس
همیشه فنجانم را تلخ سر می کشم
و دست هایم
انتظار را ملاقات می کنند
مجید رفیع زاد
پاییز فصل ضیافت هایی
از جنس ماندن بود
وقت رقصیدن برگ های سرخ
و فصل نوشیدن قهوه ی یکرنگی
ای کاش بودی
تا برای تمام دلتنگی هایم
ترانه می خواندی
و چون پاییز
فصل دلخواه من می شدی
مجید رفیع زاد
فنجانِ دلم، قهوه ی رویای تو دارد؛
پیمانه ی جان، جوششِ صهبای تو دارد؛
وقتی بدهی دستِ دلم، دستِ گُلت را،
احساسِ نهان، عطرِ دل افزای تو دارد...
زهرا حکیمی بافقی
(الف احساس)
🍃🌸🍃
شب غم افزای قهوه دم کرده است
به یاد آن غروب خاطره سوز دلبسته است
رنگ روز نارنجی در آسمان گرم
با نغمه های خمار شعر، شب نشسته است
تا که غروب روح آرامش بهار است
قهوه، قصه ی مرهم اشتیاق دلستان است
غزل قدیمی
هنگامی که خورشید غروب می کند،
به کافه ای می روم و قهوه می گیرم،
سکوت در این کافه می نشیند،
غروب در چشمان خسته ی مردم می نشیند.
سکوت سنگینی در فضا حکمفرما است،
زبان ها خموشند، قهوه ای که می نوشم،
خروش دل تنهایی ام را به جوش...
✍ تو هیچ وقت نبودی...
وقتی نرم نرمک،
به کوچه باغ احساسم سرک می کشی؛
و می گویی:
«هستی؟»
هستی ام زیر و رو می شود؛
دریای درونم آشوب می گردد؛
طوفان می دمد،
در بند، بندِ وجودم؛
امّا، چو بازمی نگرم،
می بینم تو نیستی؛
و فقط،
سایه ی...