چهارشنبه , ۱۴ آذر ۱۴۰۳
امروز رو جوری زندگی کن که انگار فرداقهوه ای در کار نیستبرگرفته ار کتاب کوچک هوگانوشته ی مایک وایکینگ...
چایی ام یخ می کند وقتی که هستی حوصله م سر می رود وقتی که نیستی روبه رویم می نشینی روبه رویت هست قهوه طعم چایی بهتر است یا طعم قهوه؟...
روبروی نگاهم جایت خالیست ومن تلخ می شوم تلختر از تلخی قهوه چون دارمت ولی نمی بینمت......
کنت عم أعمل قهوة، تذکرتک.تذکرت شو اشتقتلک!تطلعت بالقهوة وتطلعت بقلبی،ما بعرف ع غیبتک مین فیهن عم یغلی أکتر!•━┉┈┈┉━•✿⚘✿•━┉┈┈┉━•.در حال دم کردن قهوه بودم ؛ یاد تو افتادمیادم آمد که چه اندازه دلتنگ توأم.به قهوه و سپس به قلبم نگاهی انداختمنمیدانم از دوری تو کدامشان بیشتر در حال جوشیدن است ....💚.برگردان:زینب نصیبی نژاد...
انتظار یعنی نگاه خسته ی مردی در گوشه ی کافه، با فنجان قهوه ای سرد و شعری ناتمام که به نقطه ی نامعلومی خیره مانده است...
چه خنده ت... میونِ فالِ قهوه هام قشَنگننِخندی خرابم... تو دلُم جِکرکِ جنگن…یه روزی اگه تو فال نِباشیمیگردُم همه دنیا، بُگو فقط کجاشیبیو بشین پشتِ همی میز دوتایی…بشین تا مو فدات بشم الهیمیخوام داد بزنم قهوه بیارینسی یارم که یکیت مثش ندارین..._برشی از ترانه ی عاشقانه جنوبی...
حرص نخور قندم !فنجانِ زندگی,قهوه تر از آنست که بخواهیمزّه بپرانی !!آرمان پرناک...
ول کن این جهان را قهوه را بنوش..این جهان ب کام ما از قهوه تلخ تر .. نویسنده :المیرا پناهی درین کبود...
تلخیِ تمامیِ قهوه هایِ دنیا رامیتوان به شیرینیِ انتظارِ تو جرعه جرعه نوشید و باز شیرین وار شب تا صبحِ هر ابدیتی رابا چشمانی پر خواب به انتظار نشستتو شیرین ترین فرهادِ شب های منی...
من می توانم بدون تو هم زندگی ای عادی داشته باشم،می توانم بخندم، برقصم، با آرامش فنجان قهوه ام را بنوشم،من فراموشی را بلدم، جا گذاشتن خاطرات در گذشته را خوب یاد گرفته ام؛من در این روز ها دروغ گفتن را هم یاد گرفته ام، آنقدر خوب دروغ می گویم که تمام گفته های چند لحظه پیشم را باور کردی.!...
قھوه ای که با تو ننوشم؛فرقی ندارد تلخ باشد یا شیرین.زندگی ، بدون گرمیِ قھوه چشمانت،طعم تلخ و سردی دارد....
اندوهگین که میشوم درمسیری نامشخص سوار بر قطار افکار روی ریل خاطرات بهنگام سوت های ممتد یادش درکوپه خیالش ؛ بهمراه دفتر یاد داشت قدیمی م با سیگاری برلب ؛ دستی دفتر ودست دیگرم قهوه میروم تا...نمیدانم کی سیگاری شدم آخر یکی را دوست می داشتم بسیار.واما بعداز طی مسیر طولانی متوجه میشوم درآخرین ایستگاه هستم وکسی منتظرم نیست!!!...
عید آمد امّا بی حضورت غرقِ پاییزمدر زیرِ آوارِ غمت،از هیچ لبریزممیگردم امشب کوچه های خاطراتم رامن بی تو یک آواره در سرمای تبریزمموهای تو بر شانه ام مثلِ گسل بودندباد آمد و چون زلزله بر جانم افتادیبا انقلابی که تو در قلبم به پا کردیمن مانده ام در حسرتِ یک جرعه آزادیامشب به سلّاخی کشیده می شود ذهنماز لابه لای واژه هایم خون به راه افتادبا عشقِ تو از چاله بیرون آمدم امّابعد از تو رؤیای غزل هایم به چاه افتادچشمانِ تو آغاز...
در کافه سفارش من هیچ استتا وقتی ناب ترین ،باب ترین قهوه دنیا دارم...
چون قهوه بدست گیرد آن حب نباتاز عکس رُخش قهوه شود آب حیات عکس رُخ او به قهوه دیدم گفتمخورشید برون آمده است از ظلمات...
هر روز عصربه امید در آغوش گرفتن دست هایتقهوه را بهانه می کنمو میان دنج ترین کافه ی شهرقدم های فاصله ات را می شمارماما افسوسهمیشه فنجانم را تلخ سر می کشمو دست هایمانتظار را ملاقات می کنندمجید رفیع زاد...
پاییز فصل ضیافت هاییاز جنس ماندن بودوقت رقصیدن برگ های سرخو فصل نوشیدن قهوه ی یکرنگیای کاش بودیتا برای تمام دلتنگی هایمترانه می خواندیو چون پاییزفصل دلخواه من می شدیمجید رفیع زاد...
فنجانِ دلم، قهوه ی رویای تو دارد؛پیمانه ی جان، جوششِ صهبای تو دارد؛وقتی بدهی دستِ دلم، دستِ گُلت را،احساسِ نهان، عطرِ دل افزای تو دارد...زهرا حکیمی بافقی (الف احساس)🍃🌸🍃...
ریچارد براتیگان:بعضی وقت ها همه ی زندگی آدم فقط به قهوه بند است و همه ی صمیمیتی که با یک فنجان قهوه به دست می آید ....
شب غم افزای قهوه دم کرده استبه یاد آن غروب خاطره سوز دلبسته استرنگ روز نارنجی در آسمان گرمبا نغمه های خمار شعر، شب نشسته استتا که غروب روح آرامش بهار استقهوه، قصه ی مرهم اشتیاق دلستان استغزل قدیمی...
هنگامی که خورشید غروب می کند،به کافه ای می روم و قهوه می گیرم،سکوت در این کافه می نشیند،غروب در چشمان خسته ی مردم می نشیند.سکوت سنگینی در فضا حکمفرما است،زبان ها خموشند، قهوه ای که می نوشم،خروش دل تنهایی ام را به جوش می آورد.غزل قدیمی...
✍ تو هیچ وقت نبودی...وقتی نرم نرمک، به کوچه باغ احساسم سرک می کشی؛و می گویی:«هستی؟»هستی ام زیر و رو می شود؛ دریای درونم آشوب می گردد؛ طوفان می دمد، در بند، بندِ وجودم؛امّا، چو بازمی نگرم، می بینم تو نیستی؛و فقط،سایه ی توست؛ که وهم انداخته به هوشِ احساسم:بودنت را!تو هیچ وقت نبودی؛ حتّی در دلِ شب هایی که: تا قلبِ سپیده،به مِهرِ دیدارت،ستاره شمردم!حتّی در شبی که گفتی: برمی گردی؛ و من بی تابانه نشستم؛ خواب...
در هر کافه و رستوران رویاهام را گرد کردماز شهر به شهر رفتم، به هر نوک و کنار پرسیدمتا با خیره چشمانی که گفتی که عاشق چایی و قهوه امبرای پیدا کردنت تمام مرزها را گذر کردمدر هر لحظه امیدوار بودم که تو را بیابمبا آرزویی در دل، به روی تو می نگرمتا یک روز، در یک کافه شیرازی با هم قرار بگذارم....
عصر جمعهیعنی دَم نوشی از دلتنگی در فنجانی به رنگ امیدامیدی از جنس شروع...عصرهای جمعه بیابیشتر داشته باشیم هوایت را ، هوایم رامهرت را با عشقم درآمیزو مرا مهمان قهوه ای کن که با عشق دم کشیده استبخند در چشمانمفدای ناز نگاهتعصر جمعه سایه انداز بر دلمعشق را سنجاق کن به آنعصر جمعه باید باشیباید باشموگرنه امان از جمعه امان از عصرهایش...نازی دلنوازی...
یک شب به خوابم بیایک فنجان قهوه مهمان منگرمایش با دل منشکرش خنده تو.........
حکایت رفاقت دیرینه من با تو حکایت قهوه ایست که امروز با یاد تو تلخ تلخ نوشیدم که با هر جرعه بسیار اندیشیدم که این طعم را دوست دارم یا نه و انقدر گیر کردم بین دوست داشتن و نداشتن که انتظار تمام شدنش را نداشتم تمام ک شد فهمیدم باز هم قهوه میخواهم حتی تلخ تلخ......
یه روز، تنهایی ات رو، تنهاییم رو... دعوت می کنم به یه قهوهیه قهوه ی تلخِ تلخ! من با حرفام، تو با خنده هاتشیرینش می کنیم:)...
❤️🥀اگر نتوانم با تو قهوه بنوشم کافه ها به چه کار می آیند؟و اگر نتوانم بی هدف با تو پرسه بزنمخیابان ها به چه کار می آیند؟و اگر نتوانم بی هراس نامت را در گلو بگردانم کلمات به چه کار می آیند؟و اگر نتوانم فریاد بزنم دوستت دارم دهانم به چه کار می آید ...!؟❤️ وحدت حضرت زاده...
❤️❤️او شعر را دوست داشتخیال پردازی و سفر را،من...او را دوست داشتم!او شب را دوست داشت،آوازِ جیرجیرک و صدایِ بغضِ شمعدانی را،من او را دوست داشتم!او مویِ بافته دوست داشت،عطر قهوه و سیگار را،من او را دوست داشتم!او باران را دوست داشتپاییز را و رنگین کمان رامن او را دوست داشتممن او را دوست داشتم او را دوست،داشتم!!و او شنیدنِ این جمله ی تکراری را...متن- وحدت حضرت زاده...
دوباره به کافه ای رفتیم،نشستی و گفتی:- من قهوه می خواهم، تو چه؟گفتم: می شود من، تو را بخواهم!شعر: وریا امین ترجمه: زانا کوردستانی...
باور کن....حافظه ام هنوز عطر پیراهنت را بخاطر سپرده است وبا این میز وصندلیروزهاست که گفت وگو می کنند تا در یک عصر کسل و طولانیکسی پشت در را بکوبدببین....قهوه ات سرد شدبگو کدام شنبه از آستین جمعه می افتی؟ رویاسامانی...
می شود تورا یک عمر با حسرت دید و شنید و آه کشید...می شود تورا تا مغز استخوان خواست اما به تو نرسید..می شود تورا هر بار عاشقانه تر بهانه کرد اما در حسرت نداشتنت فقط گریستمی شود تورا از دور نفس کشید اما لحظه ای به تو نزدیک نشدکاشای کاش یک کافه پیدا شود وسط این شهر که دو صندلی کنار هم برای ما داشته باشد...قول میدهم قهوه ام را از شوق دیدار تو سرد خواهم خورد....دلنوشته ای از امیرپاشا فدائی...
وقتی قهوه میخوری از تلخیش لذت میبری اما وقتی بادوم میخوری اگه تلخ باشه میندازیش!چون از بادوم انتظار تلخی نداری!بحث، بحث انتظاره همین ......
بگی یکی بود باهام تا اون بالا، کنارمسخته بس که، دلیل هر رفتنشد انگاری من یا تو تا اشکاتو، ببارم...😣یکی بود عاشقِ منمنم از صمیمِ قلب عاشق اونهر روزو با هم بودیمچشمامون بدونِ هم میشد کاسه ی خونهمه زندگیمو میدادم واسه ی اوناون پام وایمستاد تا پایِ جون😟نمیشد به کسِ دیگه دل بدیمعشقم بود سر تیترِ زندگیمخاطراتِ خوبی ما کنارِ هم بودیمیه پیکسل مینداختیم به یادِ هم زودهمه چی عوض شد در عرضِ یک هفتهیکی بود یکی نبود من هستم اون...
چه می توان کرد؟با قهوه ای که هرچه آن را هم می زنم غصه هایم در آن حل نمی شوداین روز ها به هر کافه ای که پا می گذارم،نبودنت پشت یک میز به انتظارم نشسته.......
کاش می شد تلخی روزگار ،را مانند تلخی قهوه سر میکشیدم و تمااااام …….ذره ذره به جان کشیدن تلخی درد ،دارد المیرا پناهی درین کبود....
ولنتاینپیاده روی های غروب گاهان است،وسط پارکی شلوغ،یا که نوشیدن قهوه ای به رنگ چشمانت... -نامق هورامی-برگردان شعر: زانا کوردستانی...
فنجان سردِ قهوه و دریا ...تو نیستی شبگریه و سکوت و تقلا ... تو نیستییک آینه که با رژلب مانده روی میز یک کیفِ چرم ، دولچه گابانا ... تونیستییک جفت کفش ، قرمز و غمگین کنار در یک پیرهن سفید سراپا .. تو نیستیشرمنده کرد دامنِ خیست به روی بند پیراهن اتو شده ام را .. تو نیستیهرشب به تخت خواب سرک می کشد تنت آن پیکر خیالی و زیبا ..تو نیستیسیگار ، فکر ، درد ، غزل ، روزهای خوب آواز ، بوسه ، پنجره ، لیلا تو نیستی...
تنها بنشینم قهوه ای روی میز قلم نقاشی بدستم و تو را ترسیم کنم تو که از همه زیباتری دلبر ناز ❣❣❣دلارام امینی❣❣❣...
حضورت، رایحه ی قهوه دارد.اعتیاد آور و سرحال کننده؛اضطراب و بی قراری را به جانم می ریزی؛ و هیچ کس نمی تواند مثل تو، مرا از خود بی خود کند..!- کتایون آتاکیشی زاده...
هر روز عصرکنار فنجان گرم می نشینمبه عشق قهوه ی چشمانتآن را سر می کشمو خاطرات با تو بودن رامرور می کنمای کاش بودی شیرینی فنجانم می شدیمجید رفیع زاد...
حرص نخور، قندم !!فنجانِ زندگی،قهوه تر از آنست که بخواهیمزه بپرانی !! آرمان پرناک...
به خودمان بدهکاریموقتی مدام زانوی غم بغل میگیریموقتی زنده ، زندهخودمان را در اندوه زندگی با دستهای اندوهگینمان می کُشیمکِی قرار است به خودمان برسیمکی قرار است عشقی که به دیگران می دهیم برای بودنمان صرف کنیمقهوه از من فنجان از توشروع کن ضیافتت رارعنا ابراهیمی فرد...
حالا تو هِی بشین و گریه کن ؛یا کل شب را زانوی غم بغل بگیر و به کسی فکر کن که رفته یا نیست!خدا خدا کن که بیاید یا برسانم به معشوقم!😏ماه رویی شبیه تو جز خنده نباید به لبش چیزی باشد....دختری شبیه تو باید آنقدر عاقل وفهمیده باشد که زندگی اش را با معشوقی که به دردش نمیخورد تباه نکند!آری ، آری کاملا میدانم عاشقی درد سرها دارد و به همین آسانی فراموشی میسر نیست!ولی آیا کسی که دوستت دارد تو را میگذارد به حال خودت یا فراموشت میکند؟😏یا اصلا میگذار...
گاهی دلم تنگ میشود..برای گفتن دوستت دارم هایی که با قهوه نوشیده می شود.بی تو یعنی؛ تنهاییِ دیوانه کننده و بدونِ آرامش!.آن سویِ نیمکتِ خالی قلبم نشسته ای و من فقط با یادآوریِ نبودنت کامم را بدونِ شکر تلخ میکنم!.....
طعم تلخ عشق تو و طعم تلخ قهوه عصر جمعه عجب ترکیب غم انگیزی است...!...
هم درد منی حال تو را می فهمم در قهوه غم فال تو را می فهمم گفتند که پرواز نکن ممنوع است قیچی شدن بال تو را می فهمم ثریا صفری...
هروقت حس کردیحالت میزون نیستخودت به دادش برس،یه قهوه تو یه کافه دنجخودت رو مهمون کنبه خودت حرفای قشنگ بزن.حواست باشه این وسط هایه دل هست که تو صاحبشی،نذار فکر کنه فراموشش کردیبخند، خنده هات قشنگن....فائزه حیدری...
من و شمع و گل و یک خلوت رویای پاییزیکه در فنجان زیبایی برایم قهوه میریزیاگرهیزم برای اتش دل شد فراموشتتوسل میکنم بر شعله های هرم اغوشتبیا پایان دلتنگی ؛ که هستم عشق دیرینتتو فرهاد غزل باش و منمدلدار شیرینتتو باچشمان خوش رنگ و نگاه عاشق و نافذمن و شعر فروغ و ابتهاج وسعدی و حافظبخندیم و برقصیم و خدا را شادمان سازیمبرای خواب عشق از برگ گلها سایبان سازیم...
روزهایم را با چشمانت شروع میکنمهر ظهر غذای مورد علاقه ت را درست میکنمعصر برایت قهوه می آورم و با بوی قهوه و دستانت عاشقی می کنمبرایت بلند بلند شاملو می خوانم و بعد با یک موزیک خوب با تو می رقصمشبها... وای، شبها اما هیچ کاری از دستم بر نمی آیدتا صبح به سقف نگاه می کنمکاش این قاب عکس لعنتی ات حرف می زدتا شبها هم آرام با صدایت می خوابیدم ......