یکشنبه , ۹ مهر ۱۴۰۲
✍ تو هیچ وقت نبودی...وقتی نرم نرمک، به کوچه باغ احساسم سرک می کشی؛و می گویی:«هستی؟»هستی ام زیر و رو می شود؛ دریای درونم آشوب می گردد؛ طوفان می دمد، در بند، بندِ وجودم؛امّا، چو بازمی نگرم، می بینم تو نیستی؛و فقط،سایه ی توست؛ که وهم انداخته به هوشِ احساسم:بودنت را!تو هیچ وقت نبودی؛ حتّی در دلِ شب هایی که: تا قلبِ سپیده،به مِهرِ دیدارت،ستاره شمردم!حتّی در شبی که گفتی: برمی گردی؛ و من بی تابانه نشستم؛ خواب...
در هر کافه و رستوران رویاهام را گرد کردماز شهر به شهر رفتم، به هر نوک و کنار پرسیدمتا با خیره چشمانی که گفتی که عاشق چایی و قهوه امبرای پیدا کردنت تمام مرزها را گذر کردمدر هر لحظه امیدوار بودم که تو را بیابمبا آرزویی در دل، به روی تو می نگرمتا یک روز، در یک کافه شیرازی با هم قرار بگذارم....
عصر جمعهیعنی دَم نوشی از دلتنگی در فنجانی به رنگ امیدامیدی از جنس شروع...عصرهای جمعه بیابیشتر داشته باشیم هوایت را ، هوایم رامهرت را با عشقم درآمیزو مرا مهمان قهوه ای کن که با عشق دم کشیده استبخند در چشمانمفدای ناز نگاهتعصر جمعه سایه انداز بر دلمعشق را سنجاق کن به آنعصر جمعه باید باشیباید باشموگرنه امان از جمعه امان از عصرهایش...نازی دلنوازی...
یک شب به خوابم بیایک فنجان قهوه مهمان منگرمایش با دل منشکرش خنده تو.........
حکایت رفاقت دیرینه من با تو حکایت قهوه ایست که امروز با یاد تو تلخ تلخ نوشیدم که با هر جرعه بسیار اندیشیدم که این طعم را دوست دارم یا نه و انقدر گیر کردم بین دوست داشتن و نداشتن که انتظار تمام شدنش را نداشتم تمام ک شد فهمیدم باز هم قهوه میخواهم حتی تلخ تلخ......
یه روز، تنهایی ات رو، تنهاییم رو... دعوت می کنم به یه قهوهیه قهوه ی تلخِ تلخ! من با حرفام، تو با خنده هاتشیرینش می کنیم:)...
❤️🥀اگر نتوانم با تو قهوه بنوشم کافه ها به چه کار می آیند؟و اگر نتوانم بی هدف با تو پرسه بزنمخیابان ها به چه کار می آیند؟و اگر نتوانم بی هراس نامت را در گلو بگردانم کلمات به چه کار می آیند؟و اگر نتوانم فریاد بزنم دوستت دارم دهانم به چه کار می آید ...!؟❤️ وحدت حضرت زاده...
❤️❤️او شعر را دوست داشتخیال پردازی و سفر را،من...او را دوست داشتم!او شب را دوست داشت،آوازِ جیرجیرک و صدایِ بغضِ شمعدانی را،من او را دوست داشتم!او مویِ بافته دوست داشت،عطر قهوه و سیگار را،من او را دوست داشتم!او باران را دوست داشتپاییز را و رنگین کمان رامن او را دوست داشتممن او را دوست داشتم او را دوست،داشتم!!و او شنیدنِ این جمله ی تکراری را...متن- وحدت حضرت زاده...
دوباره به کافه ای رفتیم،نشستی و گفتی:- من قهوه می خواهم، تو چه؟گفتم: می شود من، تو را بخواهم!شعر: وریا امین ترجمه: زانا کوردستانی...
باور کن....حافظه ام هنوز عطر پیراهنت را بخاطر سپرده است وبا این میز وصندلیروزهاست که گفت وگو می کنند تا در یک عصر کسل و طولانیکسی پشت در را بکوبدببین....قهوه ات سرد شدبگو کدام شنبه از آستین جمعه می افتی؟ رویاسامانی...
می شود تورا یک عمر با حسرت دید و شنید و آه کشید...می شود تورا تا مغز استخوان خواست اما به تو نرسید..می شود تورا هر بار عاشقانه تر بهانه کرد اما در حسرت نداشتنت فقط گریستمی شود تورا از دور نفس کشید اما لحظه ای به تو نزدیک نشدکاشای کاش یک کافه پیدا شود وسط این شهر که دو صندلی کنار هم برای ما داشته باشد...قول میدهم قهوه ام را از شوق دیدار تو سرد خواهم خورد....دلنوشته ای از امیرپاشا فدائی...
وقتی قهوه میخوری از تلخیش لذت میبری اما وقتی بادوم میخوری اگه تلخ باشه میندازیش!چون از بادوم انتظار تلخی نداری!بحث، بحث انتظاره همین ......
بگی یکی بود باهام تا اون بالا، کنارمسخته بس که، دلیل هر رفتنشد انگاری من یا تو تا اشکاتو، ببارم...😣یکی بود عاشقِ منمنم از صمیمِ قلب عاشق اونهر روزو با هم بودیمچشمامون بدونِ هم میشد کاسه ی خونهمه زندگیمو میدادم واسه ی اوناون پام وایمستاد تا پایِ جون😟نمیشد به کسِ دیگه دل بدیمعشقم بود سر تیترِ زندگیمخاطراتِ خوبی ما کنارِ هم بودیمیه پیکسل مینداختیم به یادِ هم زودهمه چی عوض شد در عرضِ یک هفتهیکی بود یکی نبود من هستم اون...
چه می توان کرد؟با قهوه ای که هرچه آن را هم می زنم غصه هایم در آن حل نمی شوداین روز ها به هر کافه ای که پا می گذارم،نبودنت پشت یک میز به انتظارم نشسته.......
کاش می شد تلخی روزگار ،را مانند تلخی قهوه سر میکشیدم و تمااااام …….ذره ذره به جان کشیدن تلخی درد ،دارد المیرا پناهی درین کبود....
ولنتاینپیاده روی های غروب گاهان است،وسط پارکی شلوغ،یا که نوشیدن قهوه ای به رنگ چشمانت... -نامق هورامی-برگردان شعر: زانا کوردستانی...
فنجان سردِ قهوه و دریا ...تو نیستی شبگریه و سکوت و تقلا ... تو نیستییک آینه که با رژلب مانده روی میز یک کیفِ چرم ، دولچه گابانا ... تونیستییک جفت کفش ، قرمز و غمگین کنار در یک پیرهن سفید سراپا .. تو نیستیشرمنده کرد دامنِ خیست به روی بند پیراهن اتو شده ام را .. تو نیستیهرشب به تخت خواب سرک می کشد تنت آن پیکر خیالی و زیبا ..تو نیستیسیگار ، فکر ، درد ، غزل ، روزهای خوب آواز ، بوسه ، پنجره ، لیلا تو نیستی...
تنها بنشینم قهوه ای روی میز قلم نقاشی بدستم و تو را ترسیم کنم تو که از همه زیباتری دلبر ناز ❣❣❣دلارام امینی❣❣❣...
حضورت، رایحه ی قهوه دارد.اعتیاد آور و سرحال کننده؛اضطراب و بی قراری را به جانم می ریزی؛ و هیچ کس نمی تواند مثل تو، مرا از خود بی خود کند..!- کتایون آتاکیشی زاده...
هر روز عصرکنار فنجان گرم می نشینمبه عشق قهوه ی چشمانتآن را سر می کشمو خاطرات با تو بودن رامرور می کنمای کاش بودی شیرینی فنجانم می شدیمجید رفیع زاد...
حرص نخور، قندم !!فنجانِ زندگی،قهوه تر از آنست که بخواهیمزه بپرانی !! آرمان پرناک...
به خودمان بدهکاریموقتی مدام زانوی غم بغل میگیریموقتی زنده ، زندهخودمان را در اندوه زندگی با دستهای اندوهگینمان می کُشیمکِی قرار است به خودمان برسیمکی قرار است عشقی که به دیگران می دهیم برای بودنمان صرف کنیمقهوه از من فنجان از توشروع کن ضیافتت رارعنا ابراهیمی فرد...
حالا تو هِی بشین و گریه کن ؛یا کل شب را زانوی غم بغل بگیر و به کسی فکر کن که رفته یا نیست!خدا خدا کن که بیاید یا برسانم به معشوقم!😏ماه رویی شبیه تو جز خنده نباید به لبش چیزی باشد....دختری شبیه تو باید آنقدر عاقل وفهمیده باشد که زندگی اش را با معشوقی که به دردش نمیخورد تباه نکند!آری ، آری کاملا میدانم عاشقی درد سرها دارد و به همین آسانی فراموشی میسر نیست!ولی آیا کسی که دوستت دارد تو را میگذارد به حال خودت یا فراموشت میکند؟😏یا اصلا میگذار...
گاهی دلم تنگ میشود..برای گفتن دوستت دارم هایی که با قهوه نوشیده می شود.بی تو یعنی؛ تنهاییِ دیوانه کننده و بدونِ آرامش!.آن سویِ نیمکتِ خالی قلبم نشسته ای و من فقط با یادآوریِ نبودنت کامم را بدونِ شکر تلخ میکنم!.....
طعم تلخ عشق تو و طعم تلخ قهوه عصر جمعه عجب ترکیب غم انگیزی است...!...
هم درد منی حال تو را می فهمم در قهوه غم فال تو را می فهمم گفتند که پرواز نکن ممنوع است قیچی شدن بال تو را می فهمم ثریا صفری...
هروقت حس کردیحالت میزون نیستخودت به دادش برس،یه قهوه تو یه کافه دنجخودت رو مهمون کنبه خودت حرفای قشنگ بزن.حواست باشه این وسط هایه دل هست که تو صاحبشی،نذار فکر کنه فراموشش کردیبخند، خنده هات قشنگن....فائزه حیدری...
من و شمع و گل و یک خلوت رویای پاییزیکه در فنجان زیبایی برایم قهوه میریزیاگرهیزم برای اتش دل شد فراموشتتوسل میکنم بر شعله های هرم اغوشتبیا پایان دلتنگی ؛ که هستم عشق دیرینتتو فرهاد غزل باش و منمدلدار شیرینتتو باچشمان خوش رنگ و نگاه عاشق و نافذمن و شعر فروغ و ابتهاج وسعدی و حافظبخندیم و برقصیم و خدا را شادمان سازیمبرای خواب عشق از برگ گلها سایبان سازیم...
روزهایم را با چشمانت شروع میکنمهر ظهر غذای مورد علاقه ت را درست میکنمعصر برایت قهوه می آورم و با بوی قهوه و دستانت عاشقی می کنمبرایت بلند بلند شاملو می خوانم و بعد با یک موزیک خوب با تو می رقصمشبها... وای، شبها اما هیچ کاری از دستم بر نمی آیدتا صبح به سقف نگاه می کنمکاش این قاب عکس لعنتی ات حرف می زدتا شبها هم آرام با صدایت می خوابیدم ......
گاهی وقت ها...همه ی دنیا را هم که به هم بزنی...باز هم همان آش و همان کاسه ی همیشگی نصیبت می شود...!گاهی وقت ها...هر چقدر هم که دوست داشته باشی ،باز هم کلمه ای به نام دل گرفتگی بیشتر از حس علاقه ات خودنمایی میکند...شاید ندانی اما،گاهی وقت ها...همین نمِ باران های گاه و بیگاه یاد و خاطره ها را بیشتر به یادت می آورد... حالا من تنها نشسته ام و رو انداز همیشگی اما کمی خاکی به روی پاهایم است...ویک فنجان چای به جای...
تلخی نگاهت مانند قهوه! شیرینی لب هایت مانند عسل، چه تضاد زیبایی ایجاد کرده است؛ طول راه چشم تا لب هایت....
قهوه ام ،چایم، شده دمنوش لب های بهار شهد وشیرینی شده تصویر فال امشبم حجت اله حبیبی...
بی تلاطم ، خالی از هر های و هویی کافه چیاز دلِ تنگت نمی خواهی بگویی کافه چی؟باز رقصِ دودِ سرگردانِ قلیان ، بی امانخسته از بغضِ نفسگیرِ گلویی کافه چیسینه مست از آتشی دیرینه و در آینهخیسِ غم با گونه ای تر روبرویی کافه چیقهوه ات سرریز و قدری هم غلیظ و روی میزباطنت درد و به ظاهر خنده رویی کافه چیکافه ات تاریک و شیک و کم کن این موزیک رامی برد افکارِ شومم را به سویی کافه چیپشتِ شیشه غرقِ اندیشه همیشه دیده ای؟نیست دیگر در...
بوی گل، بوی چمن،بوی شکفتن، یک طرف بوی تلخ قهوه ای در کافه با تو، یک طرف!...
کافه بود و من و تو، مهر به چشمان تو بودفال دلدادگی ام در دل فنجان تو بودچشم تو فرضیه جاذبه را ریخت بهمشاخه ی سیب دلم دست به دامان تو بودهوس بوسه ز رخسار تو افتاد به سرلب گزیدم که لبم آفت ایمان تو بودآنقَدَر مات به لبخند تو بودم، مُردمآنچنان غرق که جانم همه قربان تو بودشعر می خواندی و انگار اذان می گفتیبعد از آن، کافر احساس، مسلمان تو بودکافه بود و من و این بار تو جایت خالیستقهوه ای تلخ و نگاهی که پریشان تو بود...
شبیه جرعه ای از قهوه ی یخ کرده می مانیکه بعد از سال ها ماسیده باشد توی فنجانیهمان قدر آشنا اما همان اندازه هم مبهمکه از فنجان تو نوشیده باشم فال پنهانیتو را نوشیده ام فنجان به فنجان و نفهمیدمکه از فنجان چندم نقش فالم شد پریشانینمی خواهم بماسد قهوه ی چشم ت ته شعریکه مدت هاست فال شاعرِ آن را نمی خوانیتو فنجان نگاهت را پر از شیر و شکر کن تاکمی شیرین شود این بیت تلخ و بغض طولانیکه می خواهم بنوشم کنج دنج کافه، فالم راهم...
یک میز و دو نیمکتبه میزبانی تنها یک فنجانتو قهوه بنوش و من محو توقهوه ای چشمانت را سرمی کشمارس آرامی...
پاییز "یار" میخواهد،خلوت کردن میخواهد،کافه گردی میخواهد...کافه...؟به گمانم چند قدمی از کافه ی همیشگی مان دور شده ام؛عقب گرد کرده و داخل کافه می شوم.میز کنار پنجره را برای نشستن انتخاب می کنم. پاییز است و ولیعصر مملو از دلبران دست در دست.اسپرسو سفارش می دهم و کتاب مورد علاقه ام را از کوله ای که روز آخر جا گذاشتی خارج می کنم.چشمم به دست نوشته ی روی جلدش میافتد:"تقدیم به تو که دلبر ترینی"چند صفحه جلو تر میروم،...
عصرانهدلم یک گوشه ی دنج دریک کافه میخواهدفقط من و تو.در ازدحام جمعیت این شهرفقط تورا ببینم,تو قهوه تعارف کنیمن غرق در قهوه ای چشمانتطعم خوش بودنت رابنوشم...
و من هیچ وقت شک نکردم به قدرتِ شنبه ها...به شروعِ دوباره، به سرآغازِ هفته،ماه...به نورِ صبحدم، به عطر قهوه، به چرخش زمین،به هرآنچه که ثابت نیست و خبر از شروع دوباره میده و در نهایت به هر صدایی که زندگی درِ گوشت زمزمه می کنه که یک بار دیگه بلند شو و تلاش کن......
میان این هیاهوی خاموشی مردم بیهوده گوی ،،، بنشین و دمی قهوه ی تلخ زندگی ام را با عطرت هم بزن خسته تر از آنم که لیوانی چایی آرامم کند تو را می خواهم در جنگلی ناشناس جایی که آسمان لابه لای شاخه ها سرک می کشد...
طرح زیبای تنش آه خدا عالی بودجای یک بوسه میان من و او خالی بودبارش نم نم باران و غروب پاییزبوی خاک و نم باران چه قدر عالی بودخنده بود و غزل و عشق، دو فنجان قهوهروی آن میز فقط خنده و خوشحالی بودقهوه همواره نمادی است میان عشّاقطبق معمول پس ازخوردن آن فالی بودچشم او و ته فنجان، و هی خندهٔ منآن اداهاش شبیه زن رمّالی بود صد سوال از لب او بود و جواب از لب منیاد آن روز عجب روز و عجب حالی بود- حسین منزوی...
دوست ندارم امسال گند بزنن به پاییزم!دویست هفتاد و چند روزه منتظر این فصلم..نمی خوام یکی بیاد و تمام ارزیابی هام از پاییز رو به هم بریزهمی دونی؟می خوام تنهایی برم کافه پاییز قهوه بخورم؛بعدشم کوله پشتیمو بردارم، بند کفشمو محکم تر کنم و برم سمت بام شهر..هدفون روشن می کنمو راه به راه چشم آذر و داریوش گوش بدمبعدشم میام خونه و بزرگ علوی می خونمیا شایدم بوف کور!شبشم که بارون زد بدون این که کسی توی خیابون کشیک بده پا برهنه قدم می زنم چر...
و قهوه هایی که سر شب دم میشدند تا مرا تا صبح برای حرف زدن هایت بیدار نگه دارند تبدیل شده اند به مسکن ها و قرص های خواب آور... برای فرار از آنچه به جا گذاشته ای!نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
باور کن!دل که تنگ باشد،ناگهان،وسط جمعی، یک نگاه آشنامابین خواندن کتاب، یک جمله آشنالا به لای قدم زدن تنهایی، در خیابانی آشنادر حال خرید میوه، یک عطر آشنایا حتی در حال نوشیدن قهوه، در کافه ای آشنادر حال چک کردن موبایل، عکسی آشناو یا پشت چراغ قرمز ایستادن، یک خاطره آشنا...خودمانیم!هر چه دل تنگ و رنج دیده است،از همین آشناهاست؛آشناهای بی انصاف...سیده پرنیا عبدالکریمی...
آهسته آهسته پاییز از راه رسیدفصلی پر از تبعیضکه متعلق به اقلیت هاستآن اندک معشوقه های حقیقی که دست دردست هم در پارک های حوالی شهر روی برگ های زردنارنجی قهوه ای وخشک که همانند فرشی روی زمین پهن شدهقدم می زنند..درهمان حین اگر باران بزند چتر باز نمی کنند وحسابی هوای دونفره را استشمام می کنند.به کافه می روند وقهوه ای گرم سفارش می دهندوبه همین بهانه سیردل به هم نگاه می کنند.آری پاییز متعلق به معشوقه های دراقلیت استهمان هایی که حسابی دل...
انگشتانم بین کلید های سیاه و سفید پیانو میلغزد...نُت به نُت از شعری مینوازم که موسیقی اش همانند آغوش توست...درست وسطِ نواختن یک نُت را اشتباه زدم...اشک از گونه هایم جاری شد و بارِ دیگر تو را به یاد آوردم!این افکار آخر مرا به کشتن میدهند...لابه لای نُت های موسیقی مرا به چاه عمیق خاطرات فرو بردی...فاصله ی من تا تو پیانویی است که با صدای ردِ پای تو و اشک های هر شبِ من نواخته میشود...دو فنجان قهوه ی داغ را روی میزِ پیانو گذاشتم...: اگ...
هر روز همین موقع ها درست این دم دمهای عصر که میشود سیل دلتنگی در لباس اشک گونه هایم را فرا میگیرد... دوایش یک فنجان قهوه نیمه داغ است, که تلخ و شیرینیش را متوجه نشوم...و بعد کنار پنجره بنشینم و چشم در چشم درخت انگور بشوم...و به تماشا بنشینم برگهای آزادش را که در نسیم می رقصند... و کمی حسودیم بشود به تک درخت تاک خانه ام... و حالا باید چشمهایم را ببندم و تصور کنم...امروز تصور می کنم هردو کنار آبشار خنک جاده چالوس که با هیجان و عجله از کوه...
بی تو در کافه ها خراب شدمکافه بی تو به جان من افتادبعد تو هر چه قهوه آوردندیخ زد و از دهان من افتاد گم شدم توی کافه ها هر شبول شدم مثل یک «سگ ولگرد»«کافکا» را به دست من دادندکافه از شهر، بی تو «مسخ» ام کردبی تو در کافه ها مرا می سوختلب سیگار را لب سردمهی تو را جای دود سیگارمدر ته سینه حبس می کردم شده ام کافه گرد ولگردیکه به دنبال کافه می گردمبی تو هر کافه را محک زده امکفر هر کافه را در آوردمپاره خطّ...
قهوه که هیچ...زندگی از دهان افتاد و سرد شد...نیامدی...! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...