پنجشنبه , ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
بی گمان لحظه ی خلق تو خدا عاشق بود صرف شد پای تو انگار تمام هنرش...
بی گمان سخت ترین حادثه مرگ است ولی می شود مرگ در آغوش تو آسان باشد...
هر که شد بی سر و سامان کسی شاعر شدشاعری عاقبت بی سر و سامانی هاست!!...
ﺷﻬﺮ ﭘﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺍﺯ ﺷﺎﻋﺮ ﻭ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ، ﻓﻘﻂ ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﻣﻮﯼ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺑﺎﺩ ﭘﺮﯾﺸﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ...
ای که پیوسته لبت غرق گل افشانی هاستصحبت از موی تو آغاز پریشانی هاست هرکه آمد غزلی از خم ابروی تو خواندگویی ابروی تو موضوع غزلخوانی هاست اینکه با عشق تو یک روز به چاه افتادندنقطه ی مشترک قصه ی زندانی هاست تا تویی معرکه گردان جنون در دل منعقل بازیچه ی این معرکه گردانی هاست هیچ کس مثل من از توبه در این عشق نبردلذتی را که در این گونه پشیمانی هاست هر که شد بی سر و سامان کسی شاعر شدشاعری عاقبت بی سر...
ﺩﺭ ﺩﻟﻢ ﺧﻮﺍﺳﺘﻦ ﻣﺮﮒ ﮐﺴﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﻭﻟﯽﮐﺎﺵ ﻫﺮ ﮐﺲ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺩﻝ ﺑﺴﺖ ﺑﯿﺎﯾﺪ ﺧﺒﺮﺵ...