سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
وقتی که نیستیدوست داشتنم قطره قطره می چکدآسمان تاشانه ام پایین می آیدو انبوه عظیمی از ابرهای باران زاچال گونه ام را پنهان می کندکمی از تاریکی را می بلعمو شب می شومخودم را گم می کنمصدای جنگل های راش را در تنم می شنومکه صدای پاهای توستکی می رسد که چتر ماخطوط باران را قطع کند...