شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
من ازگوشه ی چشممشن می ریزدهر روز....و تو با گوشه ی دست هایتفقط گوشه ی دست هایتخانه ای شنی ساخته ایچطور می شود با تن بیابان شدهاز لحظه ی کوچک سبز این درخت راشقرض گرفتچطور می توانیمدریا را بغل بگیریمبریزیم روی صورت هایمانو با موهایی شنیلبخندی نیمه ریختهبر ساحل بگشاییمما مرگ را شب به شب حمل می کنیمو امشبآن عقاب پیر بخت برگشته به شانه اتفرود خواهد آمدمنم و دریا و لبخندنیمه ریخته ی شنی...
چشم به راه آبی امو همین طورآسمانو کمی دریامثل کوهستانی که تا کمر در برف هست سردم شدهبه دنبالم نگردوقتی می خندیروی لبهایت نشسته امو به آن شقایق کوچکی که در قلبت لرزید کمی آسمان تعارف می کنم......
ببین چطورپرنده ها بر پلک های من بال می زنندو ابرهابخت بلند پیشانی ام رابارانی کرده اندهمه چیز این جهان به سایه پناه برده استفقط دگمه های پیرهن تودر افتاب می درخشدمیله های بافتنی مادربزرگم رابا آن دست های سفید کم تحمل می بینمکه شالی بارانی برای تو می بافندو آواز میخواندکه ای مرد مه گرفته!پرنده ها بر پلک های دخترم بال می زنند...
این روزهاحجم عظیمی از وحشت چشم هابالای گیوتین ماسک لعنتینفس تاریخ را بریده استو من باز فکر می کنمما می توانیمآرامش کوتاهی را برای زمین بهانه کنیم...
شاید این تنبرای تحت تاثیر قرار دادنماناین همهاندوهگین شده استروزهاروی تقویمخسته می نشینندو من فکر می کنممثل اب فواره هاکه بعد از چشیدن شیرین ارتفاعسقوط می کننددو باره مرتفع می شویمباد کمی از تو رالابه لای پرده جا گذاشتهو ما چیزی جز تصویر جعلی آسماندر قاب پنجره ای قدیمینیستیمچین بر پیشانی زندگیمی نشیند این روزهابه وقت فواره ها...
مثل فردا می مانی همیشه هستی ولی امروز نیستی...
من به صید آبی می رفتموقتی پنجره امکمی بلند تر از آواز پرنده بودو آسمان به ارتفاع آه امنمی رسیداز انتهای موهایی من هر روزماهی قرمزی می ریختکه در آب های ناشناخته شنا می کرددریادر یک تابلوی کوچک قدیمیخلاصه شده بودماسه های اتاقجا پای مردمی رانشانم می دادندکه همیشه ماهی های قرمز را زنده زندهاز آب می گرفتندو بی جان بی جانبه تنگ های آب می ریختندمن به صید آبی می رفتم...
روزی خواهد رسیدکه تمام تحرک ترد طبیعتبا بوی اطلسیدر ما رشد کندو کنار باریکه ای از روزکه از شب به دور مانده استدر پهلوی آجرهای ریخته ی این میانه ی خاورسررا برگردانیمو در جهت جغرافیایی یک دوست داشتنتکرار شویمنمی دانمروزی خواهد رسیدعزیز منکه در دالان های قلبمصدای قدم های توبه تپش افتد؟می دانیبا این تاریخ یخ زدهکافیست پنجره را ببندیمو مابه روابط طبیعی اجسام بر گردیماین روزهاعبور موسیقی غمگین رادرتن...
بعضی از ادم هابی هوامثل رنگ های خیسبه پیراهنت می چسبندوشهر را رها نمی کنندبعضیبی هوا از میان هفته های تو می گذرندو روزهایت را له کرده و معلق رها می کنندبی هوا گوش هایشان را می گیرندتا تو را نشوندبعضی از ادم هانمیخواهند ببینندکه مدام می میریمی میریمی میریتا جمعهو شنبه ها با دود و مهبی هواتوی هوای دم گرفته ی تهرانیک دفعه دیگر دماوند را نمی بینینفس می کشیو اب معدنی نستله می نوشیدوباره که فیلم می شود ...
مرگ من یک اتفاق ساده استکه همین دیروزاز منبیرون افتاددو سه سیاره به خورشید مانده بودکه روز شدمو بین همیشگی شب هاگمازتو چه پنهانهمیشه عجله می کنمحتی وقتی مرغ دریاییاز سیاره ای کشف نشدهخبر آمدنیک چتر سرخ را می دهدزودتر چترم را باز میکنممرگخواهش عجیبی ستلابه لای نفس های ما......
یک قایق کاغذی رابه موجیدرون یک لیوان سپرده ایماز هرطرف بن بستی شیشه ای استمهم است عزیزمنکه آدم هاقبل از نوشیدن یک فنجان چایدیگر به هم نگاه نمی کنندمهم استکه برای اغوش هم ازهمزمانی نیستو مهم ترکه بوسه هاپنهان ماسک ها شدندو دستی در دست ما نیست دیگربه من بگوهنوز بالای سر ما رودخانه جاری می شودبگو که دست ها برای رسیدن به هماطلسی می شوندچشم ها وابسته ی شمعدانیو اغوش ها تنگاتنگ همبرای لانه ی سهره ی که آوازش...
وقتی که نیستیماه در کأسه ی آبی که پشت سرت ریختممی افتد و بال بال می زندو دستی بر شانه های تو می گذارمکه برگردیماه که از پشت بام پدرلابه لای البرزجاباز کرده بودبأم به بامحوض به حوضآب به آببه کاسه ی من رسیدهحالا که دوباره ی منماه از پشت شانه اتدست تکان می دهداردیبهشت سور به پا می کندتیرجشن ارش می گیردو سفید رود با ان چین و شکن دامن اشروبه روی تو می رقصدچگونه رد پاهای ماه راتا البرز دنبال کنممن از...
امشب به تو آغشته شدمو صدایت راکه در گوشم ریختیاوراد عاشقانه ات از بند بند انگشت هایم بالارفتامروز شعرم را به شهادت می گیرمو قلبت را سه بار می بوسمو شال آبی مادر را گره بر باد می زنم در پشت اشتیاق این در گوش های گرفته ی دیواررازهای بسته ی پنجرهوفاصله های اجتماعی بدون سایه زمینکجاگره در گلوی ما می شکند؟...
تصویر درشتی از غم شدیم و آینه تعبیر خطرناکی از ماست...
می دانی جان منروابط پیچیده ی پرنده های مهاجر راو اشیای مه گرفته ی یک اتاق تنهاگرسنگی های ریخته شده از دهان بچه هااندوه موازی سیم های مرزی برقخیابان های فراموش شده از نقشه هابشکه های جامانده از خلیجپل های ریخته شده روی ماهی هاو آتش ...آتش های به جان جنگل افتادهمی دانیهنوز گل های قالی از سر و روی این مردمبالا می روندو مرگ های کوچک و بزرگدور و نزدیکمثل مورچه ی جامانده از همه جاروی سینه ی امان راه می روندمن به ...
سال هاست از گوشه ی چشمشن می ریزدآنقدر که خانهبه بیابانی خشکبدل شده است-از دست های توموسیقی آبی آب را شنیدمتو بر بالای یک موج نجیببه خانه ام رسیدیو ضربان قلبت رامثل مروارید بر گردنمآویز کردیمرگ رااز لابه لای دست هایم بیرون کشیدی -مرگ خواهش عجیبی بودلابه لای دست هایما-حالا نگاه کن عزیز منچطور در حجم همپراکنده می شویمو از زخم های هم به هم راه.... دیگر تحمل جنازه ها را نداریمدل میخواهد مثل دریاموج بسازد...
شاید از فردا دوستت خواهم داشتمی دانیاز هر زنی به زنی سرایت که می کنمبه سختی تشخیص ات می دهمازنشانه های توتنها نیستی ات را می شناسمانگاروقت آن رسیده ست به جای آدم های مهاجرو قایق های غرق شدهدست های زیر خاک ماندهبشکه های مشکوک نفترنگ های ناعادلانه ی آدمیبه جای همه ی نیستی هااز هستیخاطره بسازیمبگذار خودم نگاه کنممادرم !چرا چشم های من رارها نمی کنی...
لابه لای خطوطی که رگ هابر پیشانی ات نوشته اندحروف دوست داشتن نبض می زندو از لابه لای نهرهایی که دراین تن های تنهاروان استماهی های سفیداندکه بر خلاف ابشنا می کنندما آدم هاسال هاست که باهم شنا نمی کنیمو رودهادر تنمانپر از سنگ های حجیم شدهوتن زخمی زخمیمن از رگ های ابی بیرون زده از دست هایممی ترسمنکند نام مرگ بنویسنداز ماهی های سفید پریشان احواللابه لای موهایممی ترسمنکند سنگ ها به زخم شان بزنندمن از حجم ع...
این جامردمقلب های خود رامثل یک پیراهن کهنه ی قدیمیتا کرده اندو در قفسه های سینه اشاناز یاد برده اند...
مادرصدای گریه ی تو را از زیر خاک می شنومهنگام که گریه می کنیشکوفه های هلو می شکفند...
وقتی که نیستیدوست داشتنم قطره قطره می چکدآسمان تاشانه ام پایین می آیدو انبوه عظیمی از ابرهای باران زاچال گونه ام را پنهان می کندکمی از تاریکی را می بلعمو شب می شومخودم را گم می کنمصدای جنگل های راش را در تنم می شنومکه صدای پاهای توستکی می رسد که چتر ماخطوط باران را قطع کند...
من جهانی را که هرگز نداشته اماز دست داده امبیا تنها کمی از آسمان بالای سرت راهمراه با یک درخت راشو چند ابر باران زاو یکی گلدان پامچالو چانه ی بی چون و چرایت راکنار چال گونه ام که چاه عمیقی شدهاز دلتنگیبرای من نگه دارچراکه دوست داشتنمچون خش باران روی صورت بلندتهمیشه زندگی ستمن تاسیان شده امبی تو...
هشت دقیقهتا مرگ زمین مانده ستو رسیدن من به تومادرم !دو سهره ی کوچکدر گودی چشم هایم لانه کرده بودندهر روز کمی از منموتنم...انگار هشت دقیقهبه مهاجرت چشم هایم مانده استکور شدمکوراین همه مرگارزش آن زندگی را داشت؟! مرا به خاکت نزدیک کن...
به تمامی گنجشک های شهر منتظز شانه های تو هستند چرا پیدا نمیشوی پرواز خسته است لانه ام را کجا برده ای؟...
این مه غلیظی که آن سوی آب هابه خانه ات رسیده استتمام اسپندهای تهران بودکه دیروزبرای سلامتی ات دود کردم...
هر روزهزار دختر را بغل می کنمبه هوایی کهیکی از آن هاتو باشی...
دیگر از بادی که موهایم را تکه تکه کردنمی ترسمو از خدایی که بچه ها رابین هفته تقسیم ...ازمارمولک های بازیگوشو مردهای تیرهدر کوچه های بن بستنمی ترسم...از کوتوله های گستاخ فیلم هاو تنهایی های بی محاباو زنگ های غریب پستوی خانه ای اونمی ترسمریش های بلند از دل ریشچشم های خیرهدست های کشیده شده با دست دیگرینمی ترسممن از دیگری نمی ترسم... اگرچه سایه ام را از دست داده امو سال هاست آسمان به من نزدیک تر می شودمثل شاخه ها ک...
من تو را بر درب خانه ام گریسته امبر پنجره ام آغوش باز کرده امتو را بر فرشاز عرش پایین کشیده اممن تو رابارها و بارها گریسته امدلتنگی غبار ریزی بودکه زیر نور آفتاب دیده می شدبه یک باره که به بالش اشقدیمیقدیمیخاک نشستهنشستهمی زدیدلتنگی خفه ات می کردنفسم زیر آفتاب بودتورا بارها و بارها گریستمکجایی تو ای اهورای منکجایی تو...
تصویر درشتی از غم شدیمو آینه تعبیر خطرناکی از ماست ...
باران سال های مشروطه ی منی توآه منی به مهمان نوازی بادگیرهابخار نفس هایمروی شیشه ی پنجره ای وقتی می نویسمتگردوهای تازه ی بی تاب پوست منیبالنگ منی تونگاه کردن به پامچال بهار منیدلتنگی تهرانی و کوچه های دربند چنارهای تازه سبز ِکوچک شده ی منیسهره ی منی که به سینه ام سوت می کشد چهچه ی پرندگان غربتی؟نعنع تو عطر نفس های کاج منی باران سال های مشروطه امبر چال گونه امشیار چانه اتنوازش موهای منی تو...
خورشید رااز کمد قدیمی این شهربیرون خواهیم کشیدتکه های خورشیدبر سر و گردن ات ای دوستتا روز را ببینیروز نو سال نومبارک...
کی و کجادوست داشتن امانبه هم سرایت می کند؟تهران درگیر غروبی ابدی شدهو دست های این سایه های هولناکسایه های هولناکحول حالنا الا احسن الحالتنهایی من و تورا کم آورده استو تهران را هول و ولاهول و والاحول حالنا الا احسن الحالچیزی شبیه شوخیشیون شیوع پیدا کردهو بوسه هاو بغل هاست که روی زمینریخته شدهچرا به ما سرایت نمی کنیحول حالنا الی احسن الحال...
...ما رابطه مان رابا کوچه و خیابان از دست داده ایمو درها رو به دیوارهاباز می شوند......
به کدام تکه ی غروبکه روی ابرها لمیده ستبوسه به دست های خورشید می زندسرخ....اعتماد کنمکه صبح خواهی آمدچگونه به این شیشه های رنگی پنجره امکه از هرکدامطرفی از ایران بیرون می زنددست بسپرمکه مشت پنجره باز می شودوصبح خواهی آمدبه من بگواین بته جقه های فرش راکه از سرو کولم بالا می روندبه ضم پایکوبی...چه طور آرام کنمکه صبح خواهی آمددوباره خیابان ها اعتصاب کردنددوباره سنگفرش هاچهارخانه های ناموزون می سازنددوب...
دیگر خالی خالی امتهران اشک می ریزدمن شعر می نویسم...
...تو عطر نفس های کاج منیباران سال های مشروطه ام بر چال گونه ام شیار چانه ات نوازش موهای منی تو...
عزیز منچرا این روزها اهلی ما نمی شوند ؟و باد مثل یک حاکم دیوانهتازیانه می زندتازیانه می زندهرچند اشتیاق ام به توهمیشگی دست در دست استو لب به لب دوست داشتنم به وقت توو کبوتر سفیدی امکه به سفیدی دست های تو آموزمو شال گردنی نارنجی اتدوست داشتن امبه دور گردنت......
چند بار تو رازخماز تنم کنده امچند بار تورااب خلاف اش شنا کرده امچند بارتو را گریسته اماین تکرار لا یتناهیچند بار تکرارم کرده استهمیشه دنبال یک حواس پرتی ام که از منم پرتم شدهمثل خودکاری که در دستم هستدنبالش می نویسمیا عینکی که بر چشمم می بینمدنبالش می بینمیا مادری که کنارم مرد و دنبالشمی میرممن نفیر شب را از حفره ای درون سینه ام می شنومهمه چیز این شهر ببریدفقط خاک را بگذارید برای ما خاک بر سران که ...
هیچ می دانی پشت پرده ی تورچقدر زیباتر می شویمانگار باران از یک پرده ی تورمی باردانگار ابرهای تور با ارگانزای آبی کمرنگپرده از آسمان کشیده اندو ما وقتی آسمان را بی پرده نگاه می کنیمجز بمب هایی که بر سر این میانه ی خاورمی ریزدباران دیگری از تورهای ابری نخواهیم دیدتوپرده ی این نمایش را انداخته ایو ما که بازمانده ی جنگ های جهانی هستیمبه نخ هایی نگاه می کنیمکه از دست و پای ما تا آن سر پرده ها کشیده می شوندبی پ...
سرنوشت منسالهاست که مست استبه در و دیوار میزندتو بیا و هوشیاری اش باشبه وقت سقفبه وقت دیواربه وقت تهرانهمیشه با توبا چراغ خاموش راه خواهم رفتمبادا که روزیکنارم نبینمت...
صلحمثل یک دستهگل روی مزارتنهاست....
دخترم !ساعت ها از بر داشتن جنازه ام گذشته استخسته ام-از گوشه ی این تابوت بوی بی رحم نعنا می آیدبوته های سبز نعنا را کنار قبر مادرم کاشته بودماین روزهامویرگ های دستم به بن بست رسیده اندو چشم هایم به تاریکی تابوت عادت نمی کننددیدی چگونه خودم را در دست هایش ریختمبوی نعنا می آیدبوی بی رحم نعنا...
تو تاب توان از من گرفتی-من در التجای یک معجزه بودمکه سکوتم را با پلک زدنت تکه تکه کردیو ریختی روی قالی ابریشمی مادرمگل های قالی مبتلا به تکه های سکوت شدندو تن خانههوای تازه را بلعید -تو تاب توان از من گرفتی......
آن همه مرگارزش این زندگی را داشت؟!...
دلم میخواهد آنقدر بدوم که به آخر زمین برسمو در انتهای این زمین که چون قبری تاریکهمه ی ما را بلعیده ستاز بالای آن انتهاخودم را پرتاب کنم به قعر دره ای جایی ناکجایی که هیچ صدایی را نمی شنومما دنبال یک کف دست نوازش بودیمیک نگاه آرامش ...و چند قطره آب و یک مشت خاکزندگی بودیمبرای کنار زدن تاریکی به همدیگر چنگ می زدیمو آسمان دریغ از کمی آبی اشدریغ که شب سلول به سلول از ما بالا رفته بودچقدر این روزها برای به یادآورد...
هیچ کس رمق گریه کردن ندارد امروزچه رسد به خنده که رنج اش بیشتر استدرخت های راش از هم فاصله گرفته اند انقدر که دیگر جنگلی پیدا نمی شودبین این همه بد و بیراه که روی زمین افتاده است......
این روزهاخاطرات زندگی ات همهمپای تو پیر می شوندکاش حافظه ی این مردم یخ بزندمثل آب یخ بزندان هم پنج درجه زیر احساسزیر غمزیر دردزیر فقر...می دانی؟؟ گاهی در سرماآب فراموش می کنددر صفر درجه یخ بزندغم ازان جا شروع می شودمسیر باد که باشیسرما بیشترت سرایت می کنددردت از ان جا شروع می شودو شب که مثل بختکروی زمین افتاده استفقرش از ان جا شروع می شودمن که در چرایی این همه مانده امبه تو ای شهریار منقبل از این ...
باران پچ پچ ملایمش رابه گوش زمین می زندشیشه زنجموره ی باران به ضرب قطرهو من پنجه در پنجه ی چناربرای ریخته شدنمبه من بگوبا این همه پاییز که از تهرانم کنده شدهچه کنموقتی که نیستی میرزای من...
جای نوازشت بر تنم شکل مرغ دریایی سفید لانه کرده ست در پیچش گردنممی دانی قبل تو کبوترهای کاغذ ی فرم نوازش بودندبا هر طوفانی پاره پاره رد نوازش بر تنم بریده بریدهمی دانیمهم این است هنوز مرغ ها ی دریایی با ما شنا می کنند...
بگو چه کنم با این همه پناهنده که در من غرق شده اند؟...