من ازگوشه ی چشمم شن می ریزد هر روز.... و تو با گوشه ی دست هایت فقط گوشه ی دست هایت خانه ای شنی ساخته ای چطور می شود با تن بیابان شده از لحظه ی کوچک سبز این درخت راش قرض گرفت چطور می توانیم دریا را بغل بگیریم...
چشم به راه آبی ام و همین طورآسمان و کمی دریا مثل کوهستانی که تا کمر در برف هست سردم شده به دنبالم نگرد وقتی می خندی روی لبهایت نشسته ام و به آن شقایق کوچکی که در قلبت لرزید کمی آسمان تعارف می کنم...
ببین چطور پرنده ها بر پلک های من بال می زنند و ابرها بخت بلند پیشانی ام را بارانی کرده اند همه چیز این جهان به سایه پناه برده است فقط دگمه های پیرهن تو در افتاب می درخشد میله های بافتنی مادربزرگم را با آن دست های سفید کم...
این روزها حجم عظیمی از وحشت چشم ها بالای گیوتین ماسک لعنتی نفس تاریخ را بریده است و من باز فکر می کنم ما می توانیم آرامش کوتاهی را برای زمین بهانه کنیم
شاید این تن برای تحت تاثیر قرار دادنمان این همه اندوهگین شده است روزها روی تقویم خسته می نشینند و من فکر می کنم مثل اب فواره ها که بعد از چشیدن شیرین ارتفاع سقوط می کنند دو باره مرتفع می شویم باد کمی از تو را لابه لای پرده...
مثل فردا می مانی همیشه هستی ولی امروز نیستی
من به صید آبی می رفتم وقتی پنجره ام کمی بلند تر از آواز پرنده بود و آسمان به ارتفاع آه ام نمی رسید از انتهای موهایی من هر روز ماهی قرمزی می ریخت که در آب های ناشناخته شنا می کرد دریا در یک تابلوی کوچک قدیمی خلاصه شده...
روزی خواهد رسید که تمام تحرک ترد طبیعت با بوی اطلسی در ما رشد کند و کنار باریکه ای از روز که از شب به دور مانده است در پهلوی آجرهای ریخته ی این میانه ی خاور سررا برگردانیم و در جهت جغرافیایی یک دوست داشتن تکرار شویم نمی دانم...
بعضی از ادم ها بی هوا مثل رنگ های خیس به پیراهنت می چسبند وشهر را رها نمی کنند بعضی بی هوا از میان هفته های تو می گذرند و روزهایت را له کرده و معلق رها می کنند بی هوا گوش هایشان را می گیرند تا تو را نشوند...
مرگ من یک اتفاق ساده است که همین دیروز از من بیرون افتاد دو سه سیاره به خورشید مانده بود که روز شدم و بین همیشگی شب ها گم ازتو چه پنهان همیشه عجله می کنم حتی وقتی مرغ دریایی از سیاره ای کشف نشده خبر آمدن یک چتر سرخ...
یک قایق کاغذی را به موجی درون یک لیوان سپرده ایم از هرطرف بن بستی شیشه ای است مهم است عزیزمن که آدم ها قبل از نوشیدن یک فنجان چای دیگر به هم نگاه نمی کنند مهم است که برای اغوش هم ازهم زمانی نیست و مهم تر که بوسه...
وقتی که نیستی ماه در کأسه ی آبی که پشت سرت ریختم می افتد و بال بال می زند و دستی بر شانه های تو می گذارم که برگردی ماه که از پشت بام پدر لابه لای البرز جاباز کرده بود بأم به بام حوض به حوض آب به آب...
امشب به تو آغشته شدم و صدایت راکه در گوشم ریختی اوراد عاشقانه ات از بند بند انگشت هایم بالا رفت امروز شعرم را به شهادت می گیرم و قلبت را سه بار می بوسم و شال آبی مادر را گره بر باد می زنم در پشت اشتیاق این در...
تصویر درشتی از غم شدیم و آینه تعبیر خطرناکی از ماست
می دانی جان من روابط پیچیده ی پرنده های مهاجر را و اشیای مه گرفته ی یک اتاق تنها گرسنگی های ریخته شده از دهان بچه ها اندوه موازی سیم های مرزی برق خیابان های فراموش شده از نقشه ها بشکه های جامانده از خلیج پل های ریخته شده روی...
سال هاست از گوشه ی چشم شن می ریزد آنقدر که خانه به بیابانی خشک بدل شده است- از دست های تو موسیقی آبی آب را شنیدم تو بر بالای یک موج نجیب به خانه ام رسیدی و ضربان قلبت را مثل مروارید بر گردنم آویز کردی مرگ را از...
شاید از فردا دوستت خواهم داشت می دانی از هر زنی به زنی سرایت که می کنم به سختی تشخیص ات می دهم ازنشانه های تو تنها نیستی ات را می شناسم انگار وقت آن رسیده ست به جای آدم های مهاجر و قایق های غرق شده دست...
لابه لای خطوطی که رگ ها بر پیشانی ات نوشته اند حروف دوست داشتن نبض می زند و از لابه لای نهرهایی که دراین تن های تنها روان است ماهی های سفیداند که بر خلاف اب شنا می کنند ما آدم ها سال هاست که باهم شنا نمی کنیم و...
این جا مردم قلب های خود را مثل یک پیراهن کهنه ی قدیمی تا کرده اند و در قفسه های سینه اشان از یاد برده اند
مادر صدای گریه ی تو را از زیر خاک می شنوم هنگام که گریه می کنی شکوفه های هلو می شکفند
وقتی که نیستی دوست داشتنم قطره قطره می چکد آسمان تاشانه ام پایین می آید و انبوه عظیمی از ابرهای باران زا چال گونه ام را پنهان می کند کمی از تاریکی را می بلعم و شب می شوم خودم را گم می کنم صدای جنگل های راش را در...
من جهانی را که هرگز نداشته ام از دست داده ام بیا تنها کمی از آسمان بالای سرت را همراه با یک درخت راش و چند ابر باران زا و یکی گلدان پامچال و چانه ی بی چون و چرایت را کنار چال گونه ام که چاه عمیقی شده از...
هشت دقیقه تا مرگ زمین مانده ست و رسیدن من به تو مادرم ! دو سهره ی کوچک در گودی چشم هایم لانه کرده بودند هر روز کمی از منم وتنم... انگار هشت دقیقه به مهاجرت چشم هایم مانده است کور شدم کور این همه مرگ ارزش آن زندگی را...
به تمامی گنجشک های شهر منتظز شانه های تو هستند چرا پیدا نمیشوی پرواز خسته است لانه ام را کجا برده ای؟