پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
امروز در باغ عجیب کنار خانه ام، من علف کوچکی را برای آن که بوی تو را می داد بوسیدم.من تو را می بویم و کنار اشیای زیبایم می گذارم....
آرزو می کنم سفری دراز با تو داشته باشم. به هر جا. به هر گوشه ی جهان.من در سفر می خواهم تو را دوست بدارم. می خواهم روزها با هم راه برویم. شب ها در کنار آتش کوچک بالای تپه های بلند ترکیه بنشینیم و چای بنوشیم و حرف بزنیم من مطمئن هستم که کلی با هم مهربان خواهیم بود.در آن روزها ما فرصت خواهیم یافت تا در سرنوشتی همخون شویم و شعرهایی بنویسیم که خیلی معصوم و ولگرد باشند.تو باید تکّه یی از زندگی ات را به من بسپاری.من آن تکّه را به سفر های دور می ...