چادر نماز مادرم، حصاری از نور در تاریکی جانم است، آخرین سنگر آرامشی که می شناسم... جایی که اشک هایم بی صدا می سوزند و به دامن دعاهایش فرو می ریزند. دست های لرزانش به آسمان گره خورده، اما دلم دیگر ایمانی ندارد… دل شکستگی ام را به بادها سپرده...