متن باران کریمی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات باران کریمی
من باید میرفتم…
به سمتی که هیچ نقشهای مرا نمیشناخت،
به جایی که سایهها، از دردِ نور قد میکشیدند
و خندهها، روی لبها با بغض معامله میشدند.
من باید میرفتم...
پیش از آنکه نامم را از دهان این خیابانهای خسته پاک کنند،
پیش از آنکه خاطرههایم روی دیوارهای زنگزدهی شهر،...
شنبه ها از جنس تولدند مثل نوزادی که با گریه ای تلخ، آغاز می کند، اما با لبخندی شیرین، دنیایی را روشن می سازد.
در قلب شنبه، صدای ثانیه ها متفاوت است؛ انگار زمان دست هایش را به سوی ما دراز کرده تا باز هم فرصت نوشتن روی برگه های...
پنج شنبه، دقایقی است که میان دستان زمان آرام گرفته است؛ شبیه نسیمی که بر موهای خسته ی هفته می وزد و قصه ای که هنوز نقطه ی پایانش را نیافته. در نگاهش، رنگ غروب را می بینی؛ آنجا که آفتاب، با وعده ی بازگشت، آرام بر بستر کوهستان می...
چهارشنبه ها عطر پایان را دارند
پایان خستگی هایی که در جان هفته جا خوش کرده اند
و آغاز انتظاری که بوی تازگی می دهد.
روزهایی که در افق خیال، آرامش را نجوا می کنند
و غروب هایی که میان رفتن و ماندن، بی قرارند.
چهارشنبه، چراغ روشنی است
که...
پدر، قصیده ای است نانوشته؛
ستونی که خستگی در قامتش پنهان می شود اما شکوهش هرگز فرو نمی ریزد.
پدر، آرامش بخشی است که طوفان ها را از شانه هایمان می زداید.
قدم هایش اطمینان، نگاهش فانوس، و دستانش نقشه ای از مسیری است که بی صدا برای ما پیموده...
کاش پرندگان، دوباره در گوش باد زمزمه کنند
و رؤیاها از دل گندمزارها جوانه بزنند.
کاش باد، با بوسه ای مهتابی،
جهان را به رقصی بی پایان دعوت کند.
کاش دخترکان، مهربانی را
مثل عطری جاودانه در آغوش مادرانشان بریزند،
و پسرکان، زندگی را
در میان شیارهای روزگار قد بکشند....
جاده ای که پیش روست، عطر نرگس ها را تا دورترین افق ها می پراکند...
زمین، با فرشی از شکوفه های سپید، نفس آسمان را در آغوش گرفته و پرنده ها، در این بهشت گمشده، ترانه ای جاودان می خوانند.
تنهایی، همسفر همیشگی ام، در این سکوت معطر، مرا به...
آرامش صورتی
بانو...
در هر نگاهی که آرامشِ صورتی ات را می ریزد،
رژ قرمز لب هایت رنگی از مهربانی است
که بی صدا تمام دنیا را لمس می کند.
تو، شاعری در دل زندگی،
که با حضورت، زمین زیباتر می شود.
باران کریمی آرپناهی
تاریخ انتشار ۱۷ دی ۱۴۰۳...
دیگر محال است دل به وعده هایی ببندم که چون سرابی در کویر، عطش را فریب دادند. سخنانت، در آغاز چون عطر گل های بهاری بود، اما با نخستین وزش باد، حقیقت تهی شان آشکار شد. تو، قصه گویی بودی که داستانت را نیمه کاره رها کردی و من، قهرمانی...
پاییز در حال رفتن است، اما خاطراتش در قلب هایمان می ماند. این صبح، دعا می کنم شادی مثل خورشید در تمام خانه های ایران بتابد، و زمستانی بیاید که برکتش در جان همه مان ریشه کند.
آرام بگیرید، این آخرین بوسه پاییز است... و چه زیباست که با عطر...
مسجدسلیمان، نگین گمشده در دل کوه های سر به فلک کشیده ی خوزستان، شهری که در هر گوشه اش، در هر نسیم و در هر ذره ی خاکش، قصه ای از عشق، شجاعت و ایستادگی جاریست. اینجا جاییست که مردان و زنانش با دستانی پینه بسته و دل هایی پر...
جمعه ها در دل من پژواک خالی از صدای گذشته اند. روزهایی که به تلافی هر ساعتشان، تنها سایه ای از غم به یادگار مانده. زمان بی رحم تر از همیشه می گذرد، بی آنکه هیچ چیز جز دلتنگی در دل بماند. سکوت، باری سنگین بر دوش خاطرات است، که...
در سکوت شب، صبر تنها همراهی ست که درد را می پوشاند. دل سردی ها مثل بارانی بی وقفه، در قلب می بارند، اما هر قطره ای که فرو می ریزد، از خودمان چیزی می گیرد. گاهی باید در دل تاریکی ایستاد، بدون اینکه بدانیم انتهای این راه کجاست، تنها...
پاییز، آخرین برگ ها در حال سقوط اند و قلبم همچنان درگیر رنگ های توست. می دانم که این وداعی موقتی است، اما این پایان تو همیشه در من می ماند. خداحافظ، ای فصلِ آرامش و طراوت، ای فصلی که هر گوشه اش با صدای خش خش برگ ها پر...
شب چله است، بلندترین شب سال، شبی که از دل تاریکی اش، نوری به وسعت تاریخ ایران زاده می شود. وطنی که با هر تاریکی، داستانی تازه از روشنایی می نویسد. وطنی که قلبش با شعرهای شهریار می تپد و صدای پای شعرهایش، تا انتهای زمستان هم گرم می ماند....
من، بارانم.
بارانی که گاهی نم نم است و گاهی طوفانی.
زندگی، خاک تشنه ایست زیر پایم،
و هر قطره ای که می ریزم، قصه ایست از اشتیاق یا درد.
گاهی می خواهم ببارم،
اما ابرها خسته اند.
گاهی می خواهم آرام بمانم،
اما زمین تشنه است.
من بارانم،
بی...
دست های مادرم، کتابی هستند که هیچ نویسنده ای توان نوشتن شان را ندارد. هر خطی که بر آن نقش بسته، قصه ای از رنج و صبوری است از روزهایی که خنده های مرا خریدند و شب هایی که بی صدا گریستند
این دست ها، روزگاری شادابی گلبرگ داشتند، اما...
چادر نماز مادرم، حصاری از نور در تاریکی جانم است،
آخرین سنگر آرامشی که می شناسم...
جایی که اشک هایم بی صدا می سوزند و به دامن دعاهایش فرو می ریزند.
دست های لرزانش به آسمان گره خورده، اما دلم دیگر ایمانی ندارد…
دل شکستگی ام را به بادها سپرده...
دستانت، دستی از مهربانی و عشق،
که در آن، دلِ من گم می شود و می یابد خود را.
هر بوسه ات، شعری است بی پایان،
که در آن، من و تو در هم می رقصیم و جهان می میرد.
تو همان یاری که در حضورش،
جانم زنده می ماند...
در دنیای امروز، هنوز هم داستان’های تلخی از ظلم و خشونت علیه زنان و دختران در گوشه’های مختلف جهان شنیده می’شود. این داستان’ها نشان می’دهند که برای تغییر بنیادین در جامعه، به اراده و تلاش جمعی نیاز داریم. حادثه دختر یاسوجی، که مورد آزار قرار گرفت و در برابر دوربین’ها...
در پاییزِ طلایی اهواز،
نامه رسانی از جنس باد می آید؛
سروصدای برگ ها، شبیه نوای دل،
در جاده ای که به عشق ختم می شود.
گل های کاغذی در پیچ و تاب نسیم،
رازهای گذشته را در دلِ من زنده می کنند.
ساعت صفر عاشقی، در لحظه ای که...
به نام مردانی که صدایشان سکوت است و سکوتشان فریاد...
مردان سرزمین من، شما قصیده هایی هستید که هیچ شاعری نتوانسته است زیبایی تان را بسراید. شما قله هایی هستید که زیر بار زندگی خم شده اند، اما هرگز فرو نریخته اند. شما شب هایی هستید که ستارگانشان را به...
دل من در شب سرد، چون شمعی بی پناه می لرزد،
زخم های خاموش، در دل شب می سوزند و می گذرند.
چشم هایم در جستجوی نوری که گم شده،
خاموش و بی صدا، قصه ی درد را می سرایند.
قلبم در این سکوت، همچون پرنده ای بی پرواز،
بی...