متن باران کریمی آرپناهی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات باران کریمی آرپناهی
تصعید...
چه واژهی سرد و علمیایست
برای آنهمه داغ، برای آنهمه عشق که
بیهیچ خداحافظی،
به هوا سپرده شد.
نه جسمی ماند،
نه سنگ قبری،
فقط بوی سوختهی خاطرهای
که هنوز، در نفس مردم بندرعباس مانده...
و ما ماندهایم،
با دستهایی خالی،
و دلهایی که حتی نمیدانند
کجا فاتحه بخوانند....
نامت، خلیج است…
و فریادِ فارس، در دلِ هر موجت میپیچد.
نه باد،
نه نقشه،
نه زبانِ بیریشه
نمیتواند از تو بگیرد این نامِ هزارساله را.
تو
آبیِ غیرتِ ایرانی،
ساحلِ افتخارِ یک تاریخ.
خلیج فارس، حقیقتی که با خون نگاشتهایم نه با مرکب.
تاریخ انتشار:
۱۰ اردیبهشت۱۴۰۴
روزگرامیداشت خلیج...
گاهی در خیابان،
چهرههایی از دنیای هنر و فضای مجازی را میبینی
که با همراهانی قدبلند و نگاههایی مراقب قدم میزنند...
نه از سر خطر،
که شاید از ترسِ شبیه بودن به مردم!
در جهانی دیگر،
ستارهها بیادعا میان آدمها راه میروند،
لبخند میزنند، گم نمیشوند.
چون فرق دارند،
نه...
وطن...
امروز صدایت را از لابهلای دود و خاکستر میشنوم.
بوی سوختن، بوی گریههای خاموش، در باد پیچیده...
بندرِ داغدیده، تو هم پارهای از این وطن زخمی شدهای.
ای موجهای بیقرار بندر...
چه بیتابانه داغ عزیزان را بر سینه کوبیدید!
دخترکان بیپدر، پسرکان چشمانتظار...
هنوز، با بغضی کهنه در گلو،...
بندرِ سوگوار…
کاش واژههایم پتو میشدند، برای آن پیکرهایی که میان آتش خاموش شدند…
کاش صدایم مرهمی بود، بر دلهایی که هنوز اسم عزیزشان را در شعلهها صدا میزنند…
تو نسوختی، بندر…
این ما بودیم که در آوار داغِ تو، خاکستر شدیم…
بندر، امسال غمگینتر از همیشه است...
موجها آرام نمیگیرند،
باد، آرام نمیوزد...
و اسکلهی سوخته،
قصههای ناتمام دخترانی را در دل خود پنهان کرده است.
دخترانی که هنوز دستهای کوچکشان را
برای گرفتن دستان گرم پدر،
سوی افق دراز میکنند...
اما حالا،
تنها دود خاطرهای تلخ در آسمان پیچیده است....
ای بندرِ خسته...
امروز،
موجهایت هم سوگوار شدند،
و آسمانت، بغضِ بیقراری را شکست.
دریا،
نام تو را با اشکهای شور
بر لبهای باد زمزمه میکند...
در سوگِ بندر،
دلی شکست که هیچ دریایی آن را آرام نخواهد کرد..
امروز، بندر گریست...
و آسمان، شانههای خستهی دریا را بوسید.
ای بندر زخمی...
ای آغوش خستهی دریا!
امروز، غم از موجهایت سر رفت
و آفتاب، شرمگین،
بر شانهی آسمان نشست.
چه دستی،
چه اندوهی،
خنجر بر گلویت نشاند،
که باد، نوحهخوان سواحل شد؟
دریغا ای دیار شرجی و شعله،
ما،...
خدایا...
نه چیزی خواستم، نه گلهای داشتم.
فقط آمدم بمانم کنارت،
همینقدر ساده،
همینقدر عمیق.
میدانم بعضی دعاهایم اجابت نشد،
اما حالا میفهمم
برخی بیجوابیها،
عینِ مهربانی تو بود.
تو بلد بودی کجا سکوت کنی
تا من بفهمم کجا باید صبور باشم...
و این روزها،
دلخوشم به همین خلوتهای پنهانی،...
بعضیا تو سریالا مردمدوستن،
تو واقعیت مردمندیدن...
وقتی دوربین خاموش میشه،
نقشِ "همهچیتمومِ خاکی" هم باهاش خاموش میشه.
فقط موندم اینهمه پولِ خاکی بازی کردن،
میارزه به یه سلام خشک و خالیِ واقعی؟
بیحجابی گاهی یه سبک پوششه،
اما بیحیایی؟
اونجا شروع میشه که نگاه و رفتار، حریم آدمارو ندیده میگیره.
مشکل از آزادی نیست،
از وقتی شروع میشه که بعضیا با اسم آزادی،
نجابت رو سانسور میکنن.
در روزگاری که سردی، به اشتباه لباس اقتدار پوشیده،
باید یادآوری کرد که وقار، بینیاز از تندیست.
آدم بودن، یعنی توانِ نرمی در میان سختیها؛
یعنی وقتی میشود کوبید،
تو انتخاب میکنی ببخشی.
احترام، هرگز نشانهی ضعف نیست؛
بناییست که روی بلوغ بنا میشود، نه ترس.
امشب اهواز
در آغوش گرد و غبار خفته است
نه نفس میکشد،
نه به ما اجازه میدهد نفس بکشیم...
هوا،
پُر از غباری است که نه از خاطرهها،
که از روزهایی سنگین، بیصدا و خاموش،
بر دوش این شهر نشسته است.
شهر در سکوتی نابینا غرق شده،
و نگاههای مشتاق...
در حاشیهی آسمان، نامهایی خفتهاند که زمین، شناسنامهشان را نخواند… اما تاریخ، با اشکِ احترام، بر پیشانی لحظههاشان بوسه زد.
من، در هیبت زنانهای از حیا و سیاهی چادر، به تماشای جلال بینامی ایستادهام… و کاشیهای فیروزهای گواهند: هنوز میشود به قداست اندیشید، وقتی واژه، جرئتِ توصیف ندارد.
آنان رفتند،...
یه وقتایی بهار
فقط توی تقویم نمیاد...
میاد میشینه بالای سرت،
گل میده،
و بیصدا میگه:
حالت رو فهمیدم.
تو نیومدی...
تو اتفاق افتادی.
مثل خوابِ ظهرِ تابستون،
بیصدا
اما انقدر عمیق،
که تنم هنوز بوی بودنتو میده.
من نگفتم دوستت دارم...
بدنم گفت،
نگاهم گفت،
نفسهام وقتی حوالی تو کند شدن، گفتن.
تو اومدی توی من،
نه با دستهات،
با بودنت.
و حالا هر شب،
من یه تکه...
گرمای ظهر
تنم بوی خوابِ شیرین میداد...
بوی پوست آفتابخورده،
بوی تنِ زنده
تو گفتی:
یکی اینجا عطری پاشیده که هوا عاشق شده.
من فقط نگاهت کردم
باد بوی منو برد...
یه جور شعر بیقافیه،
که بدنم نوشته بود، نه زبانم.
در دل بهار، جایی که گلهای سرخ و زرد در آغوش باد میرقصند، زندگی دوباره آغاز میشود. اینجا، میان سکوت گلها و هوای پر از عطر، قلبم دوباره زاده میشود. بهار، همان جاییست که عشق در هر لحظهای به شکوفه مینشیند.
تو به درختان ریشه ندادی
من اما یاد گرفتم که از خاک بیدستتو، درختی بشوم که آسمانش همیشه بیتو بوده.
گاهی رشد کردن به معنای زنده ماندن نیست بلکه زندگی کردن با تمام ناتمامیهاست
تو بلد بودی نکاری، که عادت ندم به ریشه داشتن...
ولی من هنوز
به شکفتنت،
هر بهار،
دلخوشم
تو نخواستی ریشه بدی، من اما هنوز با ساقهی صدام به سمتِ نورِ تو کج میشم...
باد، نوازشگر روسری سبزم شده، میرقصد، میپیچد، قصهای از رهایی در گوشم زمزمه میکند. طلاییِ غروب روی تن شهر لم داده، و من در میان این رنگها، سبکتر از خاطرهای در باد، بهار را نفس میکشم.
دوازده فروردین که میاد، من و بهمنها قرار قدیمیمونو تازه میکنیم
دستامو میبرم سمتشون، اونا هم دلشونو میدن به دستای من.
گره میزنم طراوتشونو به لحظههام،
میذارمشون کنار دلم و لبخند میزنم به دوربین...
که یعنی این رسم هر سالمه،
که یعنی دلم هنوز بهار رو باور داره