متن باران کریمی آرپناهی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات باران کریمی آرپناهی
تو نیومدی...
تو اتفاق افتادی.
مثل خوابِ ظهرِ تابستون،
بیصدا
اما انقدر عمیق،
که تنم هنوز بوی بودنتو میده.
من نگفتم دوستت دارم...
بدنم گفت،
نگاهم گفت،
نفسهام وقتی حوالی تو کند شدن، گفتن.
تو اومدی توی من،
نه با دستهات،
با بودنت.
و حالا هر شب،
من یه تکه...
گرمای ظهر
تنم بوی خوابِ شیرین میداد...
بوی پوست آفتابخورده،
بوی تنِ زنده
تو گفتی:
یکی اینجا عطری پاشیده که هوا عاشق شده.
من فقط نگاهت کردم
باد بوی منو برد...
یه جور شعر بیقافیه،
که بدنم نوشته بود، نه زبانم.
در دل بهار، جایی که گلهای سرخ و زرد در آغوش باد میرقصند، زندگی دوباره آغاز میشود. اینجا، میان سکوت گلها و هوای پر از عطر، قلبم دوباره زاده میشود. بهار، همان جاییست که عشق در هر لحظهای به شکوفه مینشیند.
تو به درختان ریشه ندادی
من اما یاد گرفتم که از خاک بیدستتو، درختی بشوم که آسمانش همیشه بیتو بوده.
گاهی رشد کردن به معنای زنده ماندن نیست بلکه زندگی کردن با تمام ناتمامیهاست
تو بلد بودی نکاری، که عادت ندم به ریشه داشتن...
ولی من هنوز
به شکفتنت،
هر بهار،
دلخوشم
تو نخواستی ریشه بدی، من اما هنوز با ساقهی صدام به سمتِ نورِ تو کج میشم...
باد، نوازشگر روسری سبزم شده، میرقصد، میپیچد، قصهای از رهایی در گوشم زمزمه میکند. طلاییِ غروب روی تن شهر لم داده، و من در میان این رنگها، سبکتر از خاطرهای در باد، بهار را نفس میکشم.
دوازده فروردین که میاد، من و بهمنها قرار قدیمیمونو تازه میکنیم
دستامو میبرم سمتشون، اونا هم دلشونو میدن به دستای من.
گره میزنم طراوتشونو به لحظههام،
میذارمشون کنار دلم و لبخند میزنم به دوربین...
که یعنی این رسم هر سالمه،
که یعنی دلم هنوز بهار رو باور داره
سیزدهبدر، وقتی زمین، دلت را صدا می زند…
امروز، روزیست که باد، زمزمهی هزار آرزو را با خود میبَرَد
روزی که زمین، گرهی دلها را باز میکند و رودها، دردها را میشویند. امروز، همه چیز بوی رهایی میدهد
بوی دلهایی که سبز میشوند…
سبزه را گره نزن که اسیر شود،...
بهار،
آفتابگردانیست
که رو به رؤیاهایم شکفته…
آتش، نامِ دیگرِ توست
چهارشنبهای که آخرین سطرِ سال را ورق میزند،
با آتش،
با نور،
با جادویی که از دلِ خاکسترها زاده میشود.
من امشب از روی تمام دلتنگیها میپرم،
میسپارمشان به زبانههای شعله،
تا دیگر هیچ غمی، شبیه دوده بر دلم ننشیند.
صدای قاشقزنیِ دخترکانِ عاشق،
در کوچهها...
در شبهای رمضان، دلهایمان با نور ستارگان و سکوت دلنشین شب، آرامشی عمیق مییابند. بگذار این ماه، فرصتی باشد برای نزدیکی بیشتر به خداوند و تجربهی رحمت بیپایان او در هر لحظه.
پینوشت:
ماه رمضان فرصتیست برای بازسازی دل و نزدیکی به خدایی که همیشه با ماست.
تاریخ انتشار:
۱۳...
اهواز، شهری که خورشید را با نخلها قسمت میکند و کارون، هر شب ستارهها را در آغوشش میشمارد… بوی خاک بارانخوردهاش شعر میشود، گرمایش آغوش، و غروبهایش قصهای که هرگز کهنه نمیشود. اینجا، نبض جنوب میتپد، اینجا، دل من خانه دارد
تاریخ انتشار
۱۳ اسفند۱۴۰۳
زن، ریشهی زمین، آواز آسمان
زن، تنها یک واژه نیست…
نام دیگر زندگیست، جاری در نبض جهان، در تپش قلب تاریخ.
زمین، بی او بیحاصل است، آسمان بی او بیستاره.
زن، نغمهایست که لالاییهایش خواب را به جان جهان میبخشد،
و فریادش دیوارهای خاموشی را فرو میریزد.
او، در میان...
اسفند... کودک معصومی که دست در دستان بهار دارد
اسفند، آخرین نفسهای زمستان را در آغوش میکشد و دستهای کوچک و سردش را به گرمای بهار میسپارد. ماهی که نه زمستان است، نه بهار... میان این دو ایستاده، معصوم و بیادعا، مثل کودکی که میداند وقت خداحافظی رسیده اما هنوز...
همهمون میدونیم که در دنیای امروز، فالور و لایک شاید یه لحظه شادی بدن، اما هیچوقت نمیتونن نشونهای از ارزشی واقعی باشن. بعضی وقتها فکر میکنیم که برای بزرگ بودن باید این عددها رو جمع کنیم، ولی وقتی ته دل آدمها رو نگاه میکنی، میبینی که بزرگ بودن یعنی فراتر...
گاهی فکر میکنیم برای حفظ کسی باید همیشه کنار هم باشیم. اما حقیقت اینه که برخی از ارتباطات از دل دوری، پررنگتر میشن. شاید فاصلهها به ما یادآوری میکنن که چیزی که واقعاً مهمه، قلبها و احساساته. هر لحظه که میگذره، میفهمیم که حتی در دورترین نقاط، همیشه کسی هست...
شنبه ها از جنس تولدند مثل نوزادی که با گریه ای تلخ، آغاز می کند، اما با لبخندی شیرین، دنیایی را روشن می سازد.
در قلب شنبه، صدای ثانیه ها متفاوت است؛ انگار زمان دست هایش را به سوی ما دراز کرده تا باز هم فرصت نوشتن روی برگه های...
پنج شنبه، دقایقی است که میان دستان زمان آرام گرفته است؛ شبیه نسیمی که بر موهای خسته ی هفته می وزد و قصه ای که هنوز نقطه ی پایانش را نیافته. در نگاهش، رنگ غروب را می بینی؛ آنجا که آفتاب، با وعده ی بازگشت، آرام بر بستر کوهستان می...
چهارشنبه ها عطر پایان را دارند
پایان خستگی هایی که در جان هفته جا خوش کرده اند
و آغاز انتظاری که بوی تازگی می دهد.
روزهایی که در افق خیال، آرامش را نجوا می کنند
و غروب هایی که میان رفتن و ماندن، بی قرارند.
چهارشنبه، چراغ روشنی است
که...
پدر، قصیده ای است نانوشته؛
ستونی که خستگی در قامتش پنهان می شود اما شکوهش هرگز فرو نمی ریزد.
پدر، آرامش بخشی است که طوفان ها را از شانه هایمان می زداید.
قدم هایش اطمینان، نگاهش فانوس، و دستانش نقشه ای از مسیری است که بی صدا برای ما پیموده...
کاش پرندگان، دوباره در گوش باد زمزمه کنند
و رؤیاها از دل گندمزارها جوانه بزنند.
کاش باد، با بوسه ای مهتابی،
جهان را به رقصی بی پایان دعوت کند.
کاش دخترکان، مهربانی را
مثل عطری جاودانه در آغوش مادرانشان بریزند،
و پسرکان، زندگی را
در میان شیارهای روزگار قد بکشند....
جاده ای که پیش روست، عطر نرگس ها را تا دورترین افق ها می پراکند...
زمین، با فرشی از شکوفه های سپید، نفس آسمان را در آغوش گرفته و پرنده ها، در این بهشت گمشده، ترانه ای جاودان می خوانند.
تنهایی، همسفر همیشگی ام، در این سکوت معطر، مرا به...