متن باران کریمی آرپناهی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات باران کریمی آرپناهی
آتش، نامِ دیگرِ توست
چهارشنبهای که آخرین سطرِ سال را ورق میزند،
با آتش،
با نور،
با جادویی که از دلِ خاکسترها زاده میشود.
من امشب از روی تمام دلتنگیها میپرم،
میسپارمشان به زبانههای شعله،
تا دیگر هیچ غمی، شبیه دوده بر دلم ننشیند.
صدای قاشقزنیِ دخترکانِ عاشق،
در کوچهها...
در شبهای رمضان، دلهایمان با نور ستارگان و سکوت دلنشین شب، آرامشی عمیق مییابند. بگذار این ماه، فرصتی باشد برای نزدیکی بیشتر به خداوند و تجربهی رحمت بیپایان او در هر لحظه.
پینوشت:
ماه رمضان فرصتیست برای بازسازی دل و نزدیکی به خدایی که همیشه با ماست.
تاریخ انتشار:
۱۳...
اهواز، شهری که خورشید را با نخلها قسمت میکند و کارون، هر شب ستارهها را در آغوشش میشمارد… بوی خاک بارانخوردهاش شعر میشود، گرمایش آغوش، و غروبهایش قصهای که هرگز کهنه نمیشود. اینجا، نبض جنوب میتپد، اینجا، دل من خانه دارد
تاریخ انتشار
۱۳ اسفند۱۴۰۳
زن، ریشهی زمین، آواز آسمان
زن، تنها یک واژه نیست…
نام دیگر زندگیست، جاری در نبض جهان، در تپش قلب تاریخ.
زمین، بی او بیحاصل است، آسمان بی او بیستاره.
زن، نغمهایست که لالاییهایش خواب را به جان جهان میبخشد،
و فریادش دیوارهای خاموشی را فرو میریزد.
او، در میان...
اسفند... کودک معصومی که دست در دستان بهار دارد
اسفند، آخرین نفسهای زمستان را در آغوش میکشد و دستهای کوچک و سردش را به گرمای بهار میسپارد. ماهی که نه زمستان است، نه بهار... میان این دو ایستاده، معصوم و بیادعا، مثل کودکی که میداند وقت خداحافظی رسیده اما هنوز...
همهمون میدونیم که در دنیای امروز، فالور و لایک شاید یه لحظه شادی بدن، اما هیچوقت نمیتونن نشونهای از ارزشی واقعی باشن. بعضی وقتها فکر میکنیم که برای بزرگ بودن باید این عددها رو جمع کنیم، ولی وقتی ته دل آدمها رو نگاه میکنی، میبینی که بزرگ بودن یعنی فراتر...
گاهی فکر میکنیم برای حفظ کسی باید همیشه کنار هم باشیم. اما حقیقت اینه که برخی از ارتباطات از دل دوری، پررنگتر میشن. شاید فاصلهها به ما یادآوری میکنن که چیزی که واقعاً مهمه، قلبها و احساساته. هر لحظه که میگذره، میفهمیم که حتی در دورترین نقاط، همیشه کسی هست...
شنبه ها از جنس تولدند مثل نوزادی که با گریه ای تلخ، آغاز می کند، اما با لبخندی شیرین، دنیایی را روشن می سازد.
در قلب شنبه، صدای ثانیه ها متفاوت است؛ انگار زمان دست هایش را به سوی ما دراز کرده تا باز هم فرصت نوشتن روی برگه های...
پنج شنبه، دقایقی است که میان دستان زمان آرام گرفته است؛ شبیه نسیمی که بر موهای خسته ی هفته می وزد و قصه ای که هنوز نقطه ی پایانش را نیافته. در نگاهش، رنگ غروب را می بینی؛ آنجا که آفتاب، با وعده ی بازگشت، آرام بر بستر کوهستان می...
چهارشنبه ها عطر پایان را دارند
پایان خستگی هایی که در جان هفته جا خوش کرده اند
و آغاز انتظاری که بوی تازگی می دهد.
روزهایی که در افق خیال، آرامش را نجوا می کنند
و غروب هایی که میان رفتن و ماندن، بی قرارند.
چهارشنبه، چراغ روشنی است
که...
پدر، قصیده ای است نانوشته؛
ستونی که خستگی در قامتش پنهان می شود اما شکوهش هرگز فرو نمی ریزد.
پدر، آرامش بخشی است که طوفان ها را از شانه هایمان می زداید.
قدم هایش اطمینان، نگاهش فانوس، و دستانش نقشه ای از مسیری است که بی صدا برای ما پیموده...
کاش پرندگان، دوباره در گوش باد زمزمه کنند
و رؤیاها از دل گندمزارها جوانه بزنند.
کاش باد، با بوسه ای مهتابی،
جهان را به رقصی بی پایان دعوت کند.
کاش دخترکان، مهربانی را
مثل عطری جاودانه در آغوش مادرانشان بریزند،
و پسرکان، زندگی را
در میان شیارهای روزگار قد بکشند....
جاده ای که پیش روست، عطر نرگس ها را تا دورترین افق ها می پراکند...
زمین، با فرشی از شکوفه های سپید، نفس آسمان را در آغوش گرفته و پرنده ها، در این بهشت گمشده، ترانه ای جاودان می خوانند.
تنهایی، همسفر همیشگی ام، در این سکوت معطر، مرا به...
آرامش صورتی
بانو...
در هر نگاهی که آرامشِ صورتی ات را می ریزد،
رژ قرمز لب هایت رنگی از مهربانی است
که بی صدا تمام دنیا را لمس می کند.
تو، شاعری در دل زندگی،
که با حضورت، زمین زیباتر می شود.
باران کریمی آرپناهی
تاریخ انتشار ۱۷ دی ۱۴۰۳...
دیگر محال است دل به وعده هایی ببندم که چون سرابی در کویر، عطش را فریب دادند. سخنانت، در آغاز چون عطر گل های بهاری بود، اما با نخستین وزش باد، حقیقت تهی شان آشکار شد. تو، قصه گویی بودی که داستانت را نیمه کاره رها کردی و من، قهرمانی...
پاییز در حال رفتن است، اما خاطراتش در قلب هایمان می ماند. این صبح، دعا می کنم شادی مثل خورشید در تمام خانه های ایران بتابد، و زمستانی بیاید که برکتش در جان همه مان ریشه کند.
آرام بگیرید، این آخرین بوسه پاییز است... و چه زیباست که با عطر...
مسجدسلیمان، نگین گمشده در دل کوه های سر به فلک کشیده ی خوزستان، شهری که در هر گوشه اش، در هر نسیم و در هر ذره ی خاکش، قصه ای از عشق، شجاعت و ایستادگی جاریست. اینجا جاییست که مردان و زنانش با دستانی پینه بسته و دل هایی پر...
جمعه ها در دل من پژواک خالی از صدای گذشته اند. روزهایی که به تلافی هر ساعتشان، تنها سایه ای از غم به یادگار مانده. زمان بی رحم تر از همیشه می گذرد، بی آنکه هیچ چیز جز دلتنگی در دل بماند. سکوت، باری سنگین بر دوش خاطرات است، که...
در سکوت شب، صبر تنها همراهی ست که درد را می پوشاند. دل سردی ها مثل بارانی بی وقفه، در قلب می بارند، اما هر قطره ای که فرو می ریزد، از خودمان چیزی می گیرد. گاهی باید در دل تاریکی ایستاد، بدون اینکه بدانیم انتهای این راه کجاست، تنها...
پاییز، آخرین برگ ها در حال سقوط اند و قلبم همچنان درگیر رنگ های توست. می دانم که این وداعی موقتی است، اما این پایان تو همیشه در من می ماند. خداحافظ، ای فصلِ آرامش و طراوت، ای فصلی که هر گوشه اش با صدای خش خش برگ ها پر...
شب چله است، بلندترین شب سال، شبی که از دل تاریکی اش، نوری به وسعت تاریخ ایران زاده می شود. وطنی که با هر تاریکی، داستانی تازه از روشنایی می نویسد. وطنی که قلبش با شعرهای شهریار می تپد و صدای پای شعرهایش، تا انتهای زمستان هم گرم می ماند....
من، بارانم.
بارانی که گاهی نم نم است و گاهی طوفانی.
زندگی، خاک تشنه ایست زیر پایم،
و هر قطره ای که می ریزم، قصه ایست از اشتیاق یا درد.
گاهی می خواهم ببارم،
اما ابرها خسته اند.
گاهی می خواهم آرام بمانم،
اما زمین تشنه است.
من بارانم،
بی...
دست های مادرم، کتابی هستند که هیچ نویسنده ای توان نوشتن شان را ندارد. هر خطی که بر آن نقش بسته، قصه ای از رنج و صبوری است از روزهایی که خنده های مرا خریدند و شب هایی که بی صدا گریستند
این دست ها، روزگاری شادابی گلبرگ داشتند، اما...