پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
حرفِ «نمی خواهم تو را» می گفت همواره/امّا نمی دانم چرا باور نمی کردم/با من نبود اصلا دلش؛ می دیدم این را باز/با این دلِ دردآشنا، باور نمی کردم/شد باورم؛ وقتی که نارویش به دید آمد/هرچند، دردی ناروا، باور نمی کردمشاعر: زهرا حکیمی بافقی (الف احساس)...
من زنده بودم با دمِ رویاییِ امّید/در دل نبود امواجِ «نا»؛ باور نمی کردم/هرچند، دنیای نفس، بیتاب بود امّا/مرگی نهفته، در خفا، باور نمی/کردمشاعر: زهرا حکیمی بافقی، برشی از یک غزل....
می دیدم از دستش جفا؛ باور نمی کردم/با من نبود او را وفا؛ باور نمی کردم/وقتی که می بوسیدمش، با مهرِ احساسم/در او نمی دیدم صفا؛ باور نمی کردم/شاعر: زهرا حکیمی بافقی، برشی از یک غزل....
خسته ام من خسته، دیگر به تَنَم جانی ندارمگوشه ای اُفتاده ام گویا که دورانی ندارمخشت خشت قلب خود را با غمی پوشانده امبیمِ ریزش من ندارم، شهرِ سامانی ندارمحُرم سینه آخرش دانم زَنَد دل را به آتشتَرسِ من از جان نَباشد، چون که جانانی ندارم «دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور» حافظا دائم خورم غم، حالِ یکسانی ندارمزَخمِ دیرینه به جان دارم که هر شب می شود بازاین چه زَخمیست که آن را هیچ درمانی ندارمبرگ و باری نیست دیگر، جان...
شب دردو شب دردو شب درد وای از این روز و شبای هرزه گررو تنم گردو غبار خستگیتو صدام صدای دل شکستگیمادرم مادر خوب دارم از سفر میاممن همون مسافرم که غریبه جاده هاممادرم چکار کنم اگه از سفر بیاماگه از سفر بیام تو نباشی سر راماگه از سفر بیام و تو نباشی سر رامآسمون رو سرم ابر گریون شدو رفتعشق و امید و غرور رفت و داغون شدو رفتمادرم چقدر عجیبه سر گذشت و سر گذشتبه من اسیر غربت ...