تو نیومدی...
تو اتفاق افتادی.
مثل خوابِ ظهرِ تابستون،
بیصدا
اما انقدر عمیق،
که تنم هنوز بوی بودنتو میده.
من نگفتم دوستت دارم...
بدنم گفت،
نگاهم گفت،
نفسهام وقتی حوالی تو کند شدن، گفتن.
تو اومدی توی من،
نه با دستهات،
با بودنت.
و حالا هر شب،
من یه تکه...
گرمای ظهر
تنم بوی خوابِ شیرین میداد...
بوی پوست آفتابخورده،
بوی تنِ زنده
تو گفتی:
یکی اینجا عطری پاشیده که هوا عاشق شده.
من فقط نگاهت کردم
باد بوی منو برد...
یه جور شعر بیقافیه،
که بدنم نوشته بود، نه زبانم.
در دل بهار، جایی که گلهای سرخ و زرد در آغوش باد میرقصند، زندگی دوباره آغاز میشود. اینجا، میان سکوت گلها و هوای پر از عطر، قلبم دوباره زاده میشود. بهار، همان جاییست که عشق در هر لحظهای به شکوفه مینشیند.
تو به درختان ریشه ندادی
من اما یاد گرفتم که از خاک بیدستتو، درختی بشوم که آسمانش همیشه بیتو بوده.
گاهی رشد کردن به معنای زنده ماندن نیست بلکه زندگی کردن با تمام ناتمامیهاست
تو بلد بودی نکاری، که عادت ندم به ریشه داشتن...
ولی من هنوز
به شکفتنت،
هر بهار،
دلخوشم
تو نخواستی ریشه بدی، من اما هنوز با ساقهی صدام به سمتِ نورِ تو کج میشم...
من بانوی بختیاریام
در دل کوهها و دشتهای بیپایان این سرزمین، خونم جاریست.
زیباییم از شکوه طبیعت و غرور زمین زاده شده،
همانند کوههایی که نمیشکند، و دشتهایی که پایان ندارند.
در نگاه من، داستان افتخار و آزادی نهفته است
و در هر قدم من، تاریخ بختیاری زنده است.
من...
باد، نوازشگر روسری سبزم شده، میرقصد، میپیچد، قصهای از رهایی در گوشم زمزمه میکند. طلاییِ غروب روی تن شهر لم داده، و من در میان این رنگها، سبکتر از خاطرهای در باد، بهار را نفس میکشم.
نوروز با تمام شکوه و زیباییش، امسال هم از کنار ما گذشت. روزهایی که با خودش بوی تازگی و امید آورد، حالا در دل خاطرات ماندگار شد. خداحافظیاش نه با طبیعت، که با لحظههایی است که در دل هر یک از ما جا گرفت. شاید که سال دیگر دوباره به...
دوازده فروردین که میاد، من و بهمنها قرار قدیمیمونو تازه میکنیم
دستامو میبرم سمتشون، اونا هم دلشونو میدن به دستای من.
گره میزنم طراوتشونو به لحظههام،
میذارمشون کنار دلم و لبخند میزنم به دوربین...
که یعنی این رسم هر سالمه،
که یعنی دلم هنوز بهار رو باور داره
سیزدهبدر، وقتی زمین، دلت را صدا می زند…
امروز، روزیست که باد، زمزمهی هزار آرزو را با خود میبَرَد
روزی که زمین، گرهی دلها را باز میکند و رودها، دردها را میشویند. امروز، همه چیز بوی رهایی میدهد
بوی دلهایی که سبز میشوند…
سبزه را گره نزن که اسیر شود،...
بهار،
آفتابگردانیست
که رو به رؤیاهایم شکفته…
سرباز عزیز وطن…
بهار از راه میرسه،
خیلیها کنار سفرهی هفتسین نشستن،
اما تو…
کنار مرزها، در دل پادگانها،
برای آرامش یک وطن، ایستادی.
شاید دستت به سفرهی هفتسین نرسه،
اما غیرتت، سین هشتم این سرزمینه.
تو که عید رو با دلتنگی آغاز میکنی،
اما حضورت، بزرگترین عیدی برای ماست....
در هجومِ بیقراریها، همیشه چشمهایی بیدارند... همانها که سایهی قدمهایشان، آرامشِ شبهای ماست.
میان جشنها و خندهها، کسانی هستند که سکوت و امنیت، میراثِ حضورِ بیادعایشان است.
به شما که پاسدارِ آرامشِ این سرزمیناید—دستمریزاد! نوروزتان به لطافتِ صلح، دلتان به وسعتِ آرامش...
دلهایمان میان دو نور سرگردان است…
از یک سو، عطر بهار در کوچهها، و از سوی دیگر، نسیم شبهای قدر که جان را میلرزاند.
چه تقارنی!
بهاری که زمین را تازه میکند و شبی که تقدیر را.
میگویند: "شبِ قدر، شبِ برگشتن است."
پس اگر آرزویی جا مانده، اگر دلی...
باران میبارد…
و زمین، عیدیاش را از آسمان میگیرد!
قطرهقطره، زندگی میپاشد بر تن خستهی خاک،
گویی بهار، دستهایش را شسته است
در آغوشِ دومین روزِ نوروز…
عطر نمِ باران،
میان شکوفهها میرقصد
و هر قطره،
قصهای ناگفته از آغاز دوباره است…
و هر قطره، رازی از بهار است که...
نوروز آغاز دوبارهی زندگیست؛ به بهار خوش آمدیم.
بهار که میرسد،
زمین، دستهای سبزش را به آسمان میرساند،
و شکوفهها، گونههای زمین را بوسهباران میکنند.
پرستوها، سرود تازهای در باد میخوانند،
باران، نامی از نور بر پیشانی خاک مینویسد،
و من،
در عطر نَمهبارانِ این لحظه،
با تمام جان،
شکوفا...
آتش، نامِ دیگرِ توست
چهارشنبهای که آخرین سطرِ سال را ورق میزند،
با آتش،
با نور،
با جادویی که از دلِ خاکسترها زاده میشود.
من امشب از روی تمام دلتنگیها میپرم،
میسپارمشان به زبانههای شعله،
تا دیگر هیچ غمی، شبیه دوده بر دلم ننشیند.
صدای قاشقزنیِ دخترکانِ عاشق،
در کوچهها...
در شبهای رمضان، دلهایمان با نور ستارگان و سکوت دلنشین شب، آرامشی عمیق مییابند. بگذار این ماه، فرصتی باشد برای نزدیکی بیشتر به خداوند و تجربهی رحمت بیپایان او در هر لحظه.
پینوشت:
ماه رمضان فرصتیست برای بازسازی دل و نزدیکی به خدایی که همیشه با ماست.
تاریخ انتشار:
۱۳...
اهواز، شهری که خورشید را با نخلها قسمت میکند و کارون، هر شب ستارهها را در آغوشش میشمارد… بوی خاک بارانخوردهاش شعر میشود، گرمایش آغوش، و غروبهایش قصهای که هرگز کهنه نمیشود. اینجا، نبض جنوب میتپد، اینجا، دل من خانه دارد
تاریخ انتشار
۱۳ اسفند۱۴۰۳
زن، ریشهی زمین، آواز آسمان
زن، تنها یک واژه نیست…
نام دیگر زندگیست، جاری در نبض جهان، در تپش قلب تاریخ.
زمین، بی او بیحاصل است، آسمان بی او بیستاره.
زن، نغمهایست که لالاییهایش خواب را به جان جهان میبخشد،
و فریادش دیوارهای خاموشی را فرو میریزد.
او، در میان...
اسفند... کودک معصومی که دست در دستان بهار دارد
اسفند، آخرین نفسهای زمستان را در آغوش میکشد و دستهای کوچک و سردش را به گرمای بهار میسپارد. ماهی که نه زمستان است، نه بهار... میان این دو ایستاده، معصوم و بیادعا، مثل کودکی که میداند وقت خداحافظی رسیده اما هنوز...
همهمون میدونیم که در دنیای امروز، فالور و لایک شاید یه لحظه شادی بدن، اما هیچوقت نمیتونن نشونهای از ارزشی واقعی باشن. بعضی وقتها فکر میکنیم که برای بزرگ بودن باید این عددها رو جمع کنیم، ولی وقتی ته دل آدمها رو نگاه میکنی، میبینی که بزرگ بودن یعنی فراتر...
گاهی فکر میکنیم برای حفظ کسی باید همیشه کنار هم باشیم. اما حقیقت اینه که برخی از ارتباطات از دل دوری، پررنگتر میشن. شاید فاصلهها به ما یادآوری میکنن که چیزی که واقعاً مهمه، قلبها و احساساته. هر لحظه که میگذره، میفهمیم که حتی در دورترین نقاط، همیشه کسی هست...