واقعیترین عشقهایی که دیدم،
نه نور داشتن،
نه جایزه،
نه دوربین...
فقط دو نفر بودن،
که بلد بودن بمونن.
ساده بودن، ترند نیست.
برای همینه که عشق واقعی،
هیچوقت تو ترندها جا نمیگیره.
خرداد که میرسد، دلم روشن میشود...
نه فقط به آفتاب، بلکه به تو
به لبخندی که در ثانیهها میپاشی
و به خاطرههایی که با نفسهایت جان میگیرند.
خرداد، با وقاری خردمندانه از راه میرسد؛
خوشهخوشه روشنایی در دامن نسیم،
و خرمنخرمن امید در چمدان روزها.
میتابد در چشمهای خستهام
و...
هیچچیز نگفتم…
خودم را سپردم به لحظه.
باد، فهمید.
برگ، خم شد.
و دل،
بیصدا به سمت نور برگشت.
برگی نیفتاد،
اما هوا پر از اتفاق بود
نه صدایی، نه شتابی
فقط زنی ایستاده بود
کنار درختی کهن،
و نگاهش
مثل دعایی خاموش،
صلح را
میپاشید به جهان.
بنفشهها گواهند،
که من از جنس آرامشم
نه بهار لازم دارم، نه معجزه؛
کافیست دلم با لبخندم یکی باشد،
و یک دسته گل،
برای یادآوریِ تمام چیزهایی که هنوز
زیبا هستند.
هیچکس نمیپرسه پشت اون صورتِ بیحرف، چندتا "عیبی نداره" قایم شده
هیچکس نمیفهمه سکوتش، خودش یه دنیا فریاده
پسر بودن یعنی بلد باشی بغضاتو توی جیب شلوارت قایم کنی و خندههای قلابی بندازی رو لبت
یعنی هیچی نگی، اما همه فکر کنن قویترین آدمِ قصهای
پسر بودن یعنی ستون باشی...
هیچکس قصه پسر بودن رو بلد نیست قصهای که نه قهرمان داره، نه کف و سوت... یه راه بیتابلو، با دردای بیاسم
پسر بودن یعنی توی دل شلوغترین جنگا، بیصدا بجنگی یعنی بغضاتو توی مشتت قایم کنی، تا مبادا غرورت خاک بخوره یعنی خندههات دست دومه، ولی غرورت اصل اصل......
دیشب... وسط یه خستگی کشدار که حتی خواب هم نمیتونست قانعش کنه، با خودم فکر کردم... شاید ما آدما یه جایی، یه گوشهی ناپیدا، تصمیم گرفتیم خودمونو قایم کنیم. پشت لبخندای جمع و جور، پشت کپشنهای قشنگ، پشت نقشهایی که حتی خودمون گاهی باهاش اخت شدیم.
راستش بعضی وقتا از...
آقای ترامپ،
میشود اسم ساختمانها را عوض کرد اما تاریخ را نه
خلیج فارس قرنهاست که این نام را با خود دارد از دل امپراتوریها، کتابهای دانشمندان، و نقشههای تاریخی.
خیلی پیشتر از تیترهای امروز و خیلی بعدتر از آنکه فراموش شوند
تلاش برای تغییر این نام، حقیقت را عوض...
یه جاهایی باید بایستی و بگی: نه
نه به نمایش بیمرز بدن، نه به تبدیل زن به ویترین
زن، نماد قدرته نه یک جسم برای نگاهها
لباس انتخابه، اما گاهی این انتخاب، احترام به خودتو فریاد میزنه!
نه جلب توجه ارزونه، نه وقار گرون.
من از نسیمی که روی کوههای ایران میوزد جان میگیرم!
از غبار خاکش، شعر میسازم
و از صدای خواهران و برادرانم امید!
میهن من قصهایست که در چشمان مادرم جاریست
و در خندهی کودکان سرزمینم ادامه دارد
نه تاریخ کهنهاش مرا عاشق کرده
نه آوازهی بلندش در جهان
بلکه این...
میگن دختر لری؟
یه لبخند میشینه گوشه دلم…
نه که اشتباه بگن
نه…
اتفاقاً وقتی میگن
تمام کوه و دشت و غیرت و ناز، تو وجودم ردیف میشه
من چیزیام بین شکوه و شیرینی…
یه اصالت که نه تو قاب جا میگیره، نه تو کلمه
تو فقط صداش کن…
خودش...
معلم، آن که دستانش از دانههای نور پر است، بیآن که دیده شود در دلها میکارد
او نه در کلاس درس، که در زندگی ما جا دارد. او خط به خط، کلمه به کلمه، مسیر آینده را برای ما روشن میکند و در این راه، هر آموزهای که از او...
به احترام کسانی که جهان، بیآنکه نامشان را بداند، بر دوششان ایستاده است...
نه بلندگو دارند،
نه سطر اول هیچ خبری هستند.
اما اگر لحظهای نباشند،
شهر از حرکت میایستد،
و نظم جهان میلرزد
کار، فقط شغل نیست
کار یعنی گره زدن استخوان به امید
یعنی بیدار شدن، حتی وقتی...
تصعید...
چه واژهی سرد و علمیایست
برای آنهمه داغ، برای آنهمه عشق که
بیهیچ خداحافظی،
به هوا سپرده شد.
نه جسمی ماند،
نه سنگ قبری،
فقط بوی سوختهی خاطرهای
که هنوز، در نفس مردم بندرعباس مانده...
و ما ماندهایم،
با دستهایی خالی،
و دلهایی که حتی نمیدانند
کجا فاتحه بخوانند....
نامت، خلیج است…
و فریادِ فارس، در دلِ هر موجت میپیچد.
نه باد،
نه نقشه،
نه زبانِ بیریشه
نمیتواند از تو بگیرد این نامِ هزارساله را.
تو
آبیِ غیرتِ ایرانی،
ساحلِ افتخارِ یک تاریخ.
خلیج فارس، حقیقتی که با خون نگاشتهایم نه با مرکب.
تاریخ انتشار:
۱۰ اردیبهشت۱۴۰۴
روزگرامیداشت خلیج...
گاهی در خیابان،
چهرههایی از دنیای هنر و فضای مجازی را میبینی
که با همراهانی قدبلند و نگاههایی مراقب قدم میزنند...
نه از سر خطر،
که شاید از ترسِ شبیه بودن به مردم!
در جهانی دیگر،
ستارهها بیادعا میان آدمها راه میروند،
لبخند میزنند، گم نمیشوند.
چون فرق دارند،
نه...
وطن...
امروز صدایت را از لابهلای دود و خاکستر میشنوم.
بوی سوختن، بوی گریههای خاموش، در باد پیچیده...
بندرِ داغدیده، تو هم پارهای از این وطن زخمی شدهای.
ای موجهای بیقرار بندر...
چه بیتابانه داغ عزیزان را بر سینه کوبیدید!
دخترکان بیپدر، پسرکان چشمانتظار...
هنوز، با بغضی کهنه در گلو،...
بندرِ سوگوار…
کاش واژههایم پتو میشدند، برای آن پیکرهایی که میان آتش خاموش شدند…
کاش صدایم مرهمی بود، بر دلهایی که هنوز اسم عزیزشان را در شعلهها صدا میزنند…
تو نسوختی، بندر…
این ما بودیم که در آوار داغِ تو، خاکستر شدیم…
بندر، امسال غمگینتر از همیشه است...
موجها آرام نمیگیرند،
باد، آرام نمیوزد...
و اسکلهی سوخته،
قصههای ناتمام دخترانی را در دل خود پنهان کرده است.
دخترانی که هنوز دستهای کوچکشان را
برای گرفتن دستان گرم پدر،
سوی افق دراز میکنند...
اما حالا،
تنها دود خاطرهای تلخ در آسمان پیچیده است....
دریا امروز گریه نمیکند، چون در هر موجش،
دردِ بیصدای تو را نگه داشته است.
آسمان هم در این لحظه، نمیداند باید چه بگوید،
که هیچ واژهای نمیتواند عمقِ این سکوتِ غمانگیز را پر کند...
و این دلتنگی در دلِ هر موج، همیشه خواهد ماند.
ای بندرِ خسته...
امروز،
موجهایت هم سوگوار شدند،
و آسمانت، بغضِ بیقراری را شکست.
دریا،
نام تو را با اشکهای شور
بر لبهای باد زمزمه میکند...
در سوگِ بندر،
دلی شکست که هیچ دریایی آن را آرام نخواهد کرد..
امروز، بندر گریست...
و آسمان، شانههای خستهی دریا را بوسید.
ای بندر زخمی...
ای آغوش خستهی دریا!
امروز، غم از موجهایت سر رفت
و آفتاب، شرمگین،
بر شانهی آسمان نشست.
چه دستی،
چه اندوهی،
خنجر بر گلویت نشاند،
که باد، نوحهخوان سواحل شد؟
دریغا ای دیار شرجی و شعله،
ما،...
خدایا...
نه چیزی خواستم، نه گلهای داشتم.
فقط آمدم بمانم کنارت،
همینقدر ساده،
همینقدر عمیق.
میدانم بعضی دعاهایم اجابت نشد،
اما حالا میفهمم
برخی بیجوابیها،
عینِ مهربانی تو بود.
تو بلد بودی کجا سکوت کنی
تا من بفهمم کجا باید صبور باشم...
و این روزها،
دلخوشم به همین خلوتهای پنهانی،...