معلم، آن که دستانش از دانههای نور پر است، بیآن که دیده شود در دلها میکارد
او نه در کلاس درس، که در زندگی ما جا دارد. او خط به خط، کلمه به کلمه، مسیر آینده را برای ما روشن میکند و در این راه، هر آموزهای که از او...
به احترام کسانی که جهان، بیآنکه نامشان را بداند، بر دوششان ایستاده است...
نه بلندگو دارند،
نه سطر اول هیچ خبری هستند.
اما اگر لحظهای نباشند،
شهر از حرکت میایستد،
و نظم جهان میلرزد
کار، فقط شغل نیست
کار یعنی گره زدن استخوان به امید
یعنی بیدار شدن، حتی وقتی...
تصعید...
چه واژهی سرد و علمیایست
برای آنهمه داغ، برای آنهمه عشق که
بیهیچ خداحافظی،
به هوا سپرده شد.
نه جسمی ماند،
نه سنگ قبری،
فقط بوی سوختهی خاطرهای
که هنوز، در نفس مردم بندرعباس مانده...
و ما ماندهایم،
با دستهایی خالی،
و دلهایی که حتی نمیدانند
کجا فاتحه بخوانند....
نامت، خلیج است…
و فریادِ فارس، در دلِ هر موجت میپیچد.
نه باد،
نه نقشه،
نه زبانِ بیریشه
نمیتواند از تو بگیرد این نامِ هزارساله را.
تو
آبیِ غیرتِ ایرانی،
ساحلِ افتخارِ یک تاریخ.
خلیج فارس، حقیقتی که با خون نگاشتهایم نه با مرکب.
تاریخ انتشار:
۱۰ اردیبهشت۱۴۰۴
روزگرامیداشت خلیج...
گاهی در خیابان،
چهرههایی از دنیای هنر و فضای مجازی را میبینی
که با همراهانی قدبلند و نگاههایی مراقب قدم میزنند...
نه از سر خطر،
که شاید از ترسِ شبیه بودن به مردم!
در جهانی دیگر،
ستارهها بیادعا میان آدمها راه میروند،
لبخند میزنند، گم نمیشوند.
چون فرق دارند،
نه...
وطن...
امروز صدایت را از لابهلای دود و خاکستر میشنوم.
بوی سوختن، بوی گریههای خاموش، در باد پیچیده...
بندرِ داغدیده، تو هم پارهای از این وطن زخمی شدهای.
ای موجهای بیقرار بندر...
چه بیتابانه داغ عزیزان را بر سینه کوبیدید!
دخترکان بیپدر، پسرکان چشمانتظار...
هنوز، با بغضی کهنه در گلو،...
بندرِ سوگوار…
کاش واژههایم پتو میشدند، برای آن پیکرهایی که میان آتش خاموش شدند…
کاش صدایم مرهمی بود، بر دلهایی که هنوز اسم عزیزشان را در شعلهها صدا میزنند…
تو نسوختی، بندر…
این ما بودیم که در آوار داغِ تو، خاکستر شدیم…
بندر، امسال غمگینتر از همیشه است...
موجها آرام نمیگیرند،
باد، آرام نمیوزد...
و اسکلهی سوخته،
قصههای ناتمام دخترانی را در دل خود پنهان کرده است.
دخترانی که هنوز دستهای کوچکشان را
برای گرفتن دستان گرم پدر،
سوی افق دراز میکنند...
اما حالا،
تنها دود خاطرهای تلخ در آسمان پیچیده است....
دریا امروز گریه نمیکند، چون در هر موجش،
دردِ بیصدای تو را نگه داشته است.
آسمان هم در این لحظه، نمیداند باید چه بگوید،
که هیچ واژهای نمیتواند عمقِ این سکوتِ غمانگیز را پر کند...
و این دلتنگی در دلِ هر موج، همیشه خواهد ماند.
ای بندرِ خسته...
امروز،
موجهایت هم سوگوار شدند،
و آسمانت، بغضِ بیقراری را شکست.
دریا،
نام تو را با اشکهای شور
بر لبهای باد زمزمه میکند...
در سوگِ بندر،
دلی شکست که هیچ دریایی آن را آرام نخواهد کرد..
امروز، بندر گریست...
و آسمان، شانههای خستهی دریا را بوسید.
ای بندر زخمی...
ای آغوش خستهی دریا!
امروز، غم از موجهایت سر رفت
و آفتاب، شرمگین،
بر شانهی آسمان نشست.
چه دستی،
چه اندوهی،
خنجر بر گلویت نشاند،
که باد، نوحهخوان سواحل شد؟
دریغا ای دیار شرجی و شعله،
ما،...
خدایا...
نه چیزی خواستم، نه گلهای داشتم.
فقط آمدم بمانم کنارت،
همینقدر ساده،
همینقدر عمیق.
میدانم بعضی دعاهایم اجابت نشد،
اما حالا میفهمم
برخی بیجوابیها،
عینِ مهربانی تو بود.
تو بلد بودی کجا سکوت کنی
تا من بفهمم کجا باید صبور باشم...
و این روزها،
دلخوشم به همین خلوتهای پنهانی،...
در اردیبهشت، زمین شعر مینویسد با جوهر باران و باد،
موهای دشت را شانه میزند با دستِ شکوفه ،
اینجا زمان آهسته راه میرود انگار دلش نمیآید از کنارِ بهار بگذرد.
اردیبهشت… ماهِ دلنازکیهای هوا، ماهِ آغوشهای بدون دلیل، ماهِ قدمزدنهای طولانی، بدون مقصد، فقط با خیالِ کسی...
در اردیبهشت،...
به افتخار دلیرانِ سیم و ستون
گاهی قهرمانها نه شمشیر دارند، نه شنل...
فقط دستهایی دارند پینهبسته،
و دلی که بیهیاهو، به جنگ تاریکی میرود...
سیمبان یعنی کسی که
بر لبهی زندگی راه میرود،
تا چراغی خاموش نماند...
یعنی مردی که با قلبش به سیمها جان میدهد،
و با نگاهش...
من نیامدهام دعا کنم...
آمدهام دلم را بگذارم کنار ضریح،
که بماند، بماند برای تو…
نیامدهام از زمین بگویم،
آمدهام تا آسمان را به گریه بیندازم.
حرم تو، جاییست که آدم دلش را گم میکند،
و خدا…
خودش پیدایش میکند.
بعضیا تو سریالا مردمدوستن،
تو واقعیت مردمندیدن...
وقتی دوربین خاموش میشه،
نقشِ "همهچیتمومِ خاکی" هم باهاش خاموش میشه.
فقط موندم اینهمه پولِ خاکی بازی کردن،
میارزه به یه سلام خشک و خالیِ واقعی؟
بیحجابی گاهی یه سبک پوششه،
اما بیحیایی؟
اونجا شروع میشه که نگاه و رفتار، حریم آدمارو ندیده میگیره.
مشکل از آزادی نیست،
از وقتی شروع میشه که بعضیا با اسم آزادی،
نجابت رو سانسور میکنن.
یه وقتایی که میری مطب، با منشی روبهرو میشی که انگار باید از سدِ شخصیتش رد شی تا برسی به دکتر
طوری نگاهت میکنه که حس میکنی مریضیتو باید اول با غرورش درمان کنی، بعد با نسخهی پزشک
جوری برخورد میکنن انگار سلامِ تو نیاز به تأییدیهی اخلاق داره
حالا...
در روزگاری که سردی، به اشتباه لباس اقتدار پوشیده،
باید یادآوری کرد که وقار، بینیاز از تندیست.
آدم بودن، یعنی توانِ نرمی در میان سختیها؛
یعنی وقتی میشود کوبید،
تو انتخاب میکنی ببخشی.
احترام، هرگز نشانهی ضعف نیست؛
بناییست که روی بلوغ بنا میشود، نه ترس.
امشب اهواز
در آغوش گرد و غبار خفته است
نه نفس میکشد،
نه به ما اجازه میدهد نفس بکشیم...
هوا،
پُر از غباری است که نه از خاطرهها،
که از روزهایی سنگین، بیصدا و خاموش،
بر دوش این شهر نشسته است.
شهر در سکوتی نابینا غرق شده،
و نگاههای مشتاق...
در حاشیهی آسمان، نامهایی خفتهاند که زمین، شناسنامهشان را نخواند… اما تاریخ، با اشکِ احترام، بر پیشانی لحظههاشان بوسه زد.
من، در هیبت زنانهای از حیا و سیاهی چادر، به تماشای جلال بینامی ایستادهام… و کاشیهای فیروزهای گواهند: هنوز میشود به قداست اندیشید، وقتی واژه، جرئتِ توصیف ندارد.
آنان رفتند،...
یه وقتایی بهار
فقط توی تقویم نمیاد...
میاد میشینه بالای سرت،
گل میده،
و بیصدا میگه:
حالت رو فهمیدم.
تو نیومدی...
تو اتفاق افتادی.
مثل خوابِ ظهرِ تابستون،
بیصدا
اما انقدر عمیق،
که تنم هنوز بوی بودنتو میده.
من نگفتم دوستت دارم...
بدنم گفت،
نگاهم گفت،
نفسهام وقتی حوالی تو کند شدن، گفتن.
تو اومدی توی من،
نه با دستهات،
با بودنت.
و حالا هر شب،
من یه تکه...
گرمای ظهر
تنم بوی خوابِ شیرین میداد...
بوی پوست آفتابخورده،
بوی تنِ زنده
تو گفتی:
یکی اینجا عطری پاشیده که هوا عاشق شده.
من فقط نگاهت کردم
باد بوی منو برد...
یه جور شعر بیقافیه،
که بدنم نوشته بود، نه زبانم.