سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
به محضر چشماندارد به خواب می بردم چشم خسته امدر لابلای خلسه ی از خود گسسته اممی بینمش به آینه روی به روی خودمی بیند او مرا که من او را نبسته امهی پلک می نهم که بخوابد نمی شودپا می گذارد او سر عهد شکسته امچشم است و زیر نیزه مژگان فتنه جوغر می زند به من که از این دارودسته امیک ناگهان گذشته و خورشید می رسدمن همچنان به محضر چشمم نشسته ام♤♤♤✍ علی معصومی...