به محضر چشمان
دارد به خواب می بردم چشم خسته ام
در لابلای خلسه ی از خود گسسته ام
می بینمش به آینه روی به روی خود
می بیند او مرا که من او را نبسته ام
هی پلک می نهم که بخوابد نمی شود
پا می گذارد او سر عهد شکسته ام
چشم است و زیر نیزه مژگان فتنه جو
غر می زند به من که از این دارودسته ام
یک ناگهان گذشته و خورشید می رسد
من همچنان به محضر چشمم نشسته ام
♤♤♤
✍ علی معصومی
ZibaMatn.IR