پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
داستان کوتاه کفاشکفش های چرم سیاه جلوی بساط کفاش جفت شد. نو بود و بدون درز و پارگی. مرد گفت:- فقط واکس!دست برد و از توی صندوق اش، فرچه و بورس را بیرون کشید. چشم هایش که به مارک کفش ها افتاد؛ لحظاتی خیره مانده بود... کفشِ بلّا!!! مرد، خاکستر سیگارش را با نوک انگشتان کشیده اش، تکاند و دوباره بر لب گذاشت. کفاش آهی کشید.اگر کارخانه کفشِ بلّا با آن همه قدمت و عظمت ورشکست نمی شد چه می شد؟! در همان حال که مشغول برق انداختن کفش ها بود، ...