پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
می نویسم تا بی نهایت،جوهر خودکاری که از آن عشق می چکدتمامی ندارد....
دلتنگی می شود بغضو در نهایت دریاچه نمکیکه بر چهره ات روان می شود...
نمی دانستم تاوان دیدنآن چشم های شبرنگ یک عمر دلتنگی است...
سهم من از چَشمانت""تنها غرق شدن بود...
نمی دانستمتاوان دیدنآن چَشم هایشب رنگتیک عمردلتنگی است . ....
تا زمانی که وکیل مدافعی همچون قلب داریمن بازنده ای بیش نیستم...