سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
می ترسم فتح الله! تاوان داره! بیچاره نشیم؟ تو فکر می کنی من قلبنا راضی هستم؟ نه به پیر! نه به پیغمبر! ده آخه نمی بینی مگه؟ سی و خرده ایی سن داریم،هنوز چوپون میرزا هستیم! اگه الان تمومش نکنیم یه روز هم باید گوسفندای سلیمان رو ببریم چرا! دیروز باغ کنار زمین کلبعلی حسین رو به نام اون زده، فردا خونه رو تقدیمش می کنه! سلیمان به خودم رفته! سلیمان از همه تون سره! سلیمان چنین! سلیمان چنان! بس نیست؟ تا کی؟ ها!بعد نفس عمیقی کشید و ادامه داد: نت...
دوستَش دارم،دوستَم دارد وَ این عاشقانه ترینداستان کوتاه دُنیاست...
نشد...غم انگیز ترین داستان کوتاه یک کلمه ای......