سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
آمدی جانم به قربانت ولیکن دیر شدعشق تو در سینه مرد و عاشقت هم پیر شدآمدی افسوس دوران جوانی رفته بودبردلم زخمی زدی کاری که دامن گیر شدآمدی اما نفهمیدی چه براین دل گذشتعاقبت کابوس شبهایم چه بد تعبیر شدقحط سال عشق بود آن روز بعد رفتنتسوز و نفرین ودعاهایم چه بی تاثیر شدآمدی اما ببین بانو سر سجاده مردقصه ی عشق ذلیخایی او تفسیر شداعظم کلیابی بانوی کاشانی...
باش تا نفرین دوزخاز تو چه سازد،که مادران سیاه پوشداغداران زیباترین فرزندان آفتاب و بادهنوز از سجاده هاسر بر نگرفته اند!...