سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
آمدی جانم به قربانت ولیکن دیر شدعشق تو در سینه مرد و عاشقت هم پیر شدآمدی افسوس دوران جوانی رفته بودبردلم زخمی زدی کاری که دامن گیر شدآمدی اما نفهمیدی چه براین دل گذشتعاقبت کابوس شبهایم چه بد تعبیر شدقحط سال عشق بود آن روز بعد رفتنتسوز و نفرین ودعاهایم چه بی تاثیر شدآمدی اما ببین بانو سر سجاده مردقصه ی عشق ذلیخایی او تفسیر شداعظم کلیابی بانوی کاشانی...
نفسم بند نفس های تو شد میدانی تو به احساس درون نفسم می مانی تک تک قلب منی با ضربانش هربارقصه ی عشق و وفا را ز دلم میخوانی اعظم کلیابی بانوی کاشانی...
آمدم که قصه گوی عشقت باشمگویا قبل از من کس دیگری قصه ات را گفته بود..🙂...
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم من از این دیدار بی هیچ خاطره برگشتم قصه ام تلخ شد کهنه شد شراب شد قصه ی تازه ی خویش با مستی داستانت سرشتمقصه ام باز ولی بیچاره ماند کنج میخانهآری من باز هم داستان چشمان تو را نوشتمزینب ملایی فر...
قصه ی عشقت باز تو صدامهیه شب مستی باز سر رامهیه نفس بیشتر فاصله مون نیستچه تب و تابی باز تو شبامه...داوود ملکان مردی که در خیابان از عشق خواند و بذر شادی پراکند.کاش شادی به این سرزمین برگردد....
قصه ی عشقت باز تو صدامه /یه شب مستی باز سر رامه /یه نفس بیشتر فاصلمون نیست/ چه تب و تابی باز تو شبامه/ تو که مهتابی تو شب من/ تو که آوازی رو لب من/ اومدی موندی شکل دعا/ توی هر یارب یارب من...