شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
سر به سجده می گذارم خالقم تو را بیابمبه تو خود را می سپارم سر سجاده نخوابمگر چه دورم از تو اما میرسم به تو در آخرجان به کف آماده هستم و کنون پا در رکابم...
سر به سجده می گذارم خالقم تو را بیابمخود به تو می سپارم سر سجاده نخوابم...
سر به سجده میگذارم تا که خالق را بیابمخود به تو می سپارم سر سجاده نخوابم...
حال خوبی نداشت و برایم دلیل استیصالش را اینگونه توصیف کرداز مادرم برایم سجاده ای مانده که خودم برایش خریده بودم .دنبال خدای سجاده مادرم میگردم !؟ گفتم چرا؟! گفتچون اینروزها واسطه استجابت دعاهایم را ندارم...بیچاره تازه مادرش را از دست داده بود ...این را گفت ودر غُبار مشکلاتش گم شدوقتی ازدیده و ذهنم دور شد متوجه شدم مادرم مدتی ست پشت خط ارتباطی موبایلم انتظار میکشد......
سجاده نشین باوفایی بودم می خانه نشین با وقارم کردیاکنون نه وفا مانده و نه سجادهبازیچه ی دست این و آنم کردیچشمان سیاهت همه ی دینم برد تیری ز کمان خود عطایم کردی...
فراق آتش بجانش کشیده بودفریادهای خفته در گلواز مسلمانهای،کافر کیش داشتتا در هنگامه ی وصالبر سر سجاده اییکه بوی معراج داشتبا سری آغشته به خونفریاد برآورد:بخدای کعبه رستگار شدم...
یارو خسیسه، قصاب میاره یه گوسفند براش سر ببره،بهش میگه:میخوام برام تیکه تیکش کنى برا کِباب؛قورمه و دیزى، کله پاچه شم تِمیز کن بچها دوس دارن، روده و مَعدشم بذار کنار میخوام برا سیرابی ؛ پوستشو باخودت نبِریا میخوام سجاده درست کنم،پشکلاشم برا باغچه،آشغالاشم برا گربه،با استخوناشم سوپ میپزیم.قصاب یه نگاهى به خسیسه میندازه و میگه: بد نیست صداشم رو ضبط کنی واسه زنگ موبایلت!...
باش تا نفرین دوزخاز تو چه سازد،که مادران سیاه پوشداغداران زیباترین فرزندان آفتاب و بادهنوز از سجاده هاسر بر نگرفته اند!...
درگیر تو بودم که نمازم به قضا رفتدر من غزلی درد کشید و سر زا رفتسجاده گشودم که بخوانم غزلم راسمتی که تویی عقربه ی قبله نما رفت...
مادر تمام زندگیشسجاده ایست گستردهدر آستان وحشت دوزخمادر همیشه در ته هر چیزیدنبال جای پای معصیتی میگرددو فکر میکند که باغچه را کفر یک گیاهآلوده کرده است .مادر تمام روز دعا میخواندمادر گناهکار طبیعیستو فوت میکند به تمام گلهاو فوت میکند به تمام ماهیهاو فوت میکند به خودشمادر در انتظار ظهور استو بخششی که نازل خواهد شد ....