چون چهرهٔ صبح، شادمان باش تا چند ملول مینشینی
ما را زمانه رنجکش و تیره روز کرد خرم کسیکه همچو تواش طالعی نکوست
زندگی جز نفسی نیست، غنیمت شمرش نیست امید که همواره نفس بر گردد
ز غم مباش غمین و مشو ز شادی شاد که شادی و غم گیتی نمیکنند دوام
آن کیمیا که میطلبی، یارِ یکدل است دردا که هیچگه نتوان یافت، آرزوست
آنچه روزی در تنم، دل داشت نام بسکه سختی دید، امروز آهن است
بترس ز آه ستمدیدگان، که در دل شب نشسته اند که نفرین بپادشاه کنند
از مِهرِ دوستانِ ریاکار خوش تر است دُشنامِ دشمنی که چو آئینه راستگوست
ز غم مباش غمین و مشو ز شادی شاد که شادی و غمِ گیتی نمیکنند دوام ...
خرم آن کس که در این محنتگاه خاطری را سبب تسکین است