سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
بازهم امشب با نگاهت عشق بازی میکنمخاطراتت را دوباره صحنه سازی میکنمچنان ویرانم از عشق تو ای مه روی زیبایمکه با دستانت به خیالم دست درازی میکنمدو چشمت کرده حیرانم که مثل بچه آهوییبه یاد چشمانت هر شب دل نوازی میکنمصدایم کن نگاهم کن بیا عشق را تو معنا کنکه بی تو با غمت اکنون یکه تازی میکنمنگاهم کن تا نگاهت تسکین غم هایم شودکه من با هر نگاه توست خنده سازی میکنم...
متلاطم شود هر گاه دل از دهشت و غم یاد تو باز مرا قرص ترین تسکین است...
عشقبی گمان عطر نفس های توست وسط این همه ویرانی و درد که تو تسکین غم ودرمانی...
ای مهربانیت آغشته با عسل بی آنکه شهد بریزی به جان منای تسکین کابوس در اوج تلخوابای خواب ، خواب ، خواب ای مهربان بی دلیل ، بی دلیل گم شده پیدا شدهای من فدای آمدن ای بی نرفتن همیشه ... ماندنی ...حرفی نگفته مانده است ...تنها نگفتن مانده است ...تنها نگفتن باقیست ......
و خداحافظی واژه مسخره ای بینمان..صرفا جهت احتراممگر میشود عاشق بود و به یاد معشوق شب روز را سر نکرد؟؟تا توهستی وجودت تسکین است و بعد یاد تو تسکینی است برای درد دوریت.......
سال، سالِ بلواستمی ترسمزخم ها دهان باز کنندو گلوله را ببلعند.لب هابا حسرت بوسهکال بمانند.می ترسمدست هابی آنکه منحنی بدن معشوق را ترسیم کرده باشندجنازه ی برادری، خواهری رابه خاک تحویل دهد.تو که برای شفا، آبِ بارانو برای تسکینبه دلم گیلاس تعارف می کردیدست هام را بگیرتا خفگی یک وجب بیشتر نمانده.سال، سالِ بلواستخدا باید کنار بایستد!...
برای آسمان قلب من چون ماه و پروینیطنین انداز چون آیات الرّحمن و یاسینیعقیق و دُرّ و یاقوت و تُرنج و طرح تذهیبیبرایم مایه ی شعف و سرور و فخر و تحسینیگهی مانم درون واژه های سخت احساسیتو مفهوم دقیق عشق را تفسیر و تبیینیگر از دردِ فراق روی ماهت نالم و زارمبرای جمله درد و اشک و غم هایم تو تسکینیشمیمِ نر گس و یاس و نسیم باغ نارنجیگلستان و سپیدار و ربیع و عطر نسرینیسلیمان را چو مُلک و بهر موسی چون ید بیضاءگمانم در قیامت...
عزیزتر از جانم لحظه هایی که هیچ چیز و هیچ کس حال دلم راخوب نمی کند،آغوشت مرحمی ست برای دلتنگی ها و بی حوصلگی هایم ...همان تکیه گاه امنیکه وقتی به آن پناه می برم،تمام غصه ها و بی قراری ها فراموشم می شودو چقدر دلچسب است داشتن مهربانی چون تو ؛که تسکین همه ی نداشتن هاست...
امید روزهای خوب با \تو\ بودن...تسکینی است بر تمام دردهای بی تو بودن......
یک نفر نیست مرا تسکین دهد؟تا به کی حال بد و راه خلف؟یک نفر نیست مرا آرام کند؟تا به کی چشم به گریه وا نهم؟یک نفر نیست پناهم بدهد؟تا به کی مشت به دیوار به نهم؟یک نفر نیست عذابم ندهد؟تا به که بی خیالی به نهم؟یک نفر نیست دوایم بدهد؟تا به کی سر به گریبان بدهم؟یک نفر نیست دچارش بشوم؟تا به کی چشم به تاریکی دهم؟یک نفر نیست حال مرا فهم کند؟تا به کی در به خودم راه روم؟یک نفر نیست که نوازش بدهد؟تا به کی حسرت دست پر گهر؟یک نفر...
پاییز هم از غصه های دخترش هرسال غمگین استاشکی که می ریزد برای آذرش برگونه آذین استبادی وزید و قاصدک با شاخه ای از دردهایش گفتزردی هر برگی که می افتد زمین از بهر تسکین است...
هر سال آخر شهریورساعت ها رایک ساعت عقب می کشند تاالتهاب شهریور رابرای دیدن پاییز تسکین دهندو این یعنیتمام عاشقان جهانیک ساعت بیشتردر تب حسرت دیدار می سوزندو تو چه می دانیتب دلدادگی چیست وقتی هنوز عاشق نشدی!؟...
خانه را با یاد تو هر روز جارو می زنمرخت نو می پوشم و یک عطر خوشبو می زنمعشق حتی زیر خاکستر بماند روشن استمستعد شعله هستم گرچه سوسو می زنمآنچنان گیرایی چشمان تو بالاست کهسیلی محکم به گوش هرچه جادو می زنممن امیر کشور خویشم، ولی با افتخارپیش پایت مثل یک سرباز زانو می زنمنام تو تسکین درد و قوت جان و تن استحرز می سازم از آن بر روی بازو می زنمگرچه عشق من به تو یک میوه ی سربسته استتا یقین حاصل کنی بر سینه چاقو می زنم...
آغوشت راباز کن تا تپش های تند قلبم را به اقیانوس آرام برسانمآغوشت را باز کن تا هراسی را که در دلم دلواپسانهتورا بهانه می کندبه تسکین برسانم...
رنجیدن از حقیقتبهتر از تسکین با دروغ است...
تویی کهمایه ى تسکین و اضطراب منی......
دیوانگی ام بالا زده مرا فقط تو️ تسکین میدهد...
تنها به غمم تسکین بخشد غزل حافظآنجا که چه زیبا گفت :داد از غم تنهایی...
لبخندی بزنلبخندِ تو شیرین استدارو به چه کار آیدلبخندِ تو تسکین است......
و حرفهایتتسکین دهنده حال خرابمه...
با تو-امای لنگرِ تسکین!ای تکانهای دل!ای آرامش ساحل!با تو-امای نور!ای منشور!ای تمام طیفهای آفتابی!ای کبودِ ارغوانی!ای بنفش-آبی!با تو-ام ای شور، ای دلشورهی شیرین!با تو-امای شادیِ غمگین!با تو-امای غم!غمِ مبهم!ای نمیدانم!هر چه هستی باش!اما کاش…نه، جز اینم آرزویی نیست:هر چه هستی باش!اما باش!...
باغِ صبور و خسته از دیماه غمگینشبرفی بدونِوقفه میبارد به تسکینش...
یه آقایی دارمکه زندگیمه ، نفسمه ، بودنش برام تسکینه ، دوستت دارم آقایی جونم …...
خرم آن کس که در این محنتگاه خاطری را سبب تسکین است...
وُجُودَت تَسکینی ست بَرایِ قَلبِ پر از آشُوبَم️️️...
-نه نمیتوانم فراموشت کنمزخمهای من بی حضور تو از تسکین سر باز میزنندبالهای من تکه تکه فرو میریزند......
نه دوری که منتظرت باشمو نه نزدیک که به آغوشت کشمنه از آنِ منی که قلبم تسکین گیردو نه از تو بی نصیبم که فراموشت کنمتو در میانِ همه چیزی!!!!!...
آقایی من زندگی منه...عاشق خانومی گفتناشمعاشق وقتی ام که عصبی میشم نازمو میکشهعاشق اون چشماشمکه همه ی دنیای منه...زندگیمه ...نفسمه...بودنش برام همه چیزه/ تسکین قلب نا آروممهدوستت دارم آقای جونم......
آدم دلتنگ تسکین نمیخواهد/آغوش میخواهد در ابعاد وسیع...
ناصِح زبان گشود که تسکین دهد مَرانام تو بُرد و باعث صَد اضطراب شد......