پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
بزغاله ی سیاهیکه قصه نویسدر قصه اش چیزی از آن ننوشتمن بودم!گرگی گرسنه نبودمکه پشتِ در خانه ی تو،دست به کیسه ی آرد فرو ببرمبرای گول زدنت!حبه ی انگوری که شراب رااز سرکه شدن نجات می دهی!دروغ نگفتم به تو هرگزو نخواستم سیاهی دستانم رااز تو پنهان کنم در طمعِ بوسیدنت...تو اما درِ خانه را روی من باز نکردیو گرگِ روزگار مرا خورد...